سفارش تبلیغ
صبا ویژن







در نمایشگاه مطبوعات چند نفر از دوستان بسیجی با اشاره به نوشته های اخیرم به نکته ظریفی اشاره کردند؛ “آیا قبول نداری الان سران فتنه مرده اند؟ و آیا این کار تو و امثال تو بیدار نمی کند، دوباره زنده نمی کند سران فتنه را”؟ به این عزیزان گفتم: الان راست و حسینی بخواهم بگویم؛ حوصله بحث با شما را ندارم ولی از آنجایی که این سئوال ممکن است پرسش دوستان دیگری هم باشد، در وبلاگ مطرح و به آن پاسخ خواهم گفت و اما پاسخ من:

یک: من هم قبول دارم سران فتنه مرده اند. خاتمی و موسوی خوئینی ها و موسوی و کروبی و میکروب های سیاسی دیگر از نظر من مرده های متحرک اند. تحرک شان اما به خاطر این است که مولای ما هنوز اراده نکرده و هنوز لب تر نکرده و هنوز به ما امر نکرده و الا مدتهاست که دست حضرت عزرائیل علیه السلام، هوس آستین ما را کرده است. سران فتنه باید سجده کنند به پای خامنه ای. امر کند رهبر، ابتر می کنیم نسل شان را. این مرده ها، همین تحرک نیم بندشان را هم مدیون خامنه ای هستند.

دو: سران فتنه بعد از 9 دی چنان مرده اند که من و امثال من اگر بخواهیم هم نمی توانیم زنده شان کنیم. به صرف تحرک نمی توان مرده را زنده نام نهاد. اگر “مرده آن است که نامش به نکویی نبرند”، شک نکنید که سران فتنه مرده اند و زنده کردن شان ربطی به نوشته های من ندارد. وقتی مادر شهیدان جنیدی لعنت می فرستد به سران فتنه، یعنی لعنت خدا بر این مردگان متحرک. بعد از9 دی هر چه نوشتم در شب ختم سران فتنه بود؛ نه در وصف شان!

سه: من به حق التحریر پاک و حلال خود فکر می کنم؛ این وسط سران فتنه سوژه های من، جوجه های من هستند. سران فتنه عروسک خیمه شب بازی من هستند. میکروبی به نام کروبی اما من اگر معرفت داشته باشم باید نصف و بلکه بیشتر حق التحریرم را بدهم به این مرده سیری ناپذیر! خدایا! کلا به شما که عرض می کنم؛ صبر بده به نکیر و منکر که چه باید بکشند از دست این شیخ بیسواد در شب اول قبر! حالا بیا سئوالات به آن سختی را حالی کن به شیخ!

چهار: خامنه ای که جای خود دارد و جناب ماه است و نائب بر حق حضرت خورشید. سران فتنه باید جلوی خاک مطهر کفش پاک مادران شهدا سجده کنند و بگویند؛ غلط کردیم. ما سران فتنه را به همین راحتی به جهنم نمی فرستیم. ما خاتمی را به غلط کردن می اندازیم و بعد به دست عزراییل می سپاریمش. خاتمی و دیگر سران فتنه باید ملتفت شده باشند؛ ما خامنه ای را هزاران بار بیشتر از آن فدایی هستیم که پدران مان خمینی را فدایی بودند. سران فتنه یک غلط زیادی کردند و نام آن خواب براندازی بود. یک ذره از یک تار موی خامنه ای، سرخ ترین خط قرمز ماست؛ سرخ تر از خون پدران شهیدمان. سران فتنه چون به این خط قرمز ولو در عالم خواب نزدیک شدند، باید به سختی جان بدهند.

پنج: ما منتظر نمی مانیم تا محرم. روزشمار عاشورا، ضربان قلب نازنین خامنه ای است. امام عاشورای ما خامنه ای است و من تخس ترین بسیجی این دیارم. این هم جوابم؛ مختصر و مفید.



فریدون کنار؛ حاجیه خانم شهربانو ثمنی؛ همسر شهید یزدانخواه و مادر2 شهید

سال گذشته ایشان در گقت و گویی با من گفت: متاسفانه آنچه در راه ولایت فقیه تقدیم کرده ام، ناچیز بود

همه هستی ما از آن خامنه ای است و کاش دوباره جان می یافتند عزیزانم تا باز هدیه می دادم شان به رهبر 

  

چندی پیش با یکی از دوستان؛ محمد که او هم فرزند شهیدی است؛ فرزند شهید داوود کریمی، داشتیم مرور می کردیم خاطرات کودکی را و از شیطنت های ایام ماضی، دوران بچگی می گفتیم و می خندیدیم و گاه این خنده توأمان با حسرت می شد و تلخ می شد و این فغان که؛ ای داد بیداد، چه روزگاری بود! شیطنت های من بماند؛ مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز اما یکی از بازیگوشی های محمد برایم جالب بود. محمد می گفت: بچه که بودم گاهی دیوار راست را بالا می رفتم و یک بار که در کوچه فوتبال بازی می کردم، توپ 2 لایه خورد به شیشه پنجره خانه یکی از همسایه ها؛ ملوک خانم و شیشه شکست. ما هم با بچه ها بچگی کردیم و دم گرفتیم این شعار را که؛ «ش ش شیشه شکست»! این خانم هم که یک مقدار بی اعصاب بود، آمد خانه ما و گلایه کرد از من پیش مادرم. ملوک خانم که رفت، مادر مرا صدا زد که؛ محمد! اولاً؛ کوچه جای فوتبال نیست و ثانیاً؛ بعد از اینکه شیشه ملوک خانم با شوت جنابعالی شکست، باید معذرت خواهی می کردی و یا شعار می دادی که؛ «ش ش شیشه شکست»؟ زود برو حسن آقا شیشه بر و تا شوهر ملوک خانم برنگشته، شیشه را درست کن، این هم پول. نگذار ملوک خانم پول را حساب کند. بعد هم از او معذرت خواهی کن و هر جوری شده حلالیت طلبی کن و الا شیرم را حلالت نمی کنم. من که دیدم مادر حسابی از دستم ناراحت است، یواشکی رفتم و در همان عوالم بچگی، از آشپزخانه یکی از ظروفی که مادر خیلی آن را دوست داشت، آوردم و پیچیدم لای آگهی روزنامه و با بدسلیقگی هر چه تمام تر چسب زدم و آمدم دوباره پیش مادر که برایت هدیه گرفته ام؛ چشمت را ببند، تا3 می شمرم باز کن و زودتر بازکنی قبول نیست و از این جور شیرین کاری ها! و ادامه دادم؛ مامان فاطمه، راستش، یکی از ظروف آشپزخانه را، ناقابل است؛ تقدیم تو کردم(!) که امیدوارم خوشت بیاید. خلاصه مادر که چشم گشود و روزنامه را باز کرد، شروع کرد به خندیدن که؛ ممنون از این هدیه اما لااقل می کردی، ظرف را می شستی! در ثانی؛ بهترین هدیه برای من این است که خطایی که کردی، اصلاح کنی. زود برو و همان کاری را که گفتم بکن و از ملوک خانم هم معذرت خواهی کن! و بعد در حالی که داشت اشک می ریخت، گفت:من بعد از شهادت پدرت با چنگ و دندان دارم برای تو هم پدری می کنم و هم مادری. اگر بدانی، همه هستی ات برای مامان فاطمه است و نه فقط ظرفی که پدرت برایم در سالگرد عقدمان خریده بود. بچه جان! کاری کن که مامان فاطمه همیشه از تو راضی باشد؛ از ته دل!
¤¤¤
القصه، شخصی که عمراً مسئله اول ما باشد، چندی پیش بچگی کرد اما نه در سن 8 سالگی، که در عاقله سنی و حسابی همه ما را از تازه ترین شیرین کاری خود خنداند.اینکه تقدیم کنی بخشی از محل کارت را به آن عزیز فرزانه ای که ما ملت، نه تن و نه کل وطن که همه جان مان را از آن ایشان می دانیم و هر چند ناقابل، در اختیار ایشان می خوانیم، الحق که فقط خنده دار است. در مملکتی که بسیجیان افسوس می خورند که جان را چرا تا کنون تقدیم ولی امر خود نکرده اند، در دیاری که شهدایش غصه خورده اند و این را در وصیت نامه آورده اند که چرا فقط یک جان برای تقدیم داشته اند، در سرزمینی که مادر 2شهید؛ شهیدان جنیدی، مادر شهید شیرودی، مادر شهید همت، مادر شهیدان یزدان خواه و هزاران مادر شهید دیگر حتی مادر بزرگ دوستم محمد، آرزو می کنند کاش فرزندان بیشتری برای راه ولایت فقیه می دادند، در ملکی که به روایت دوست و اعتراف دشمن، این ماندگاری اش و چنین استواری اش، به ایستادگی باشکوه این ماه پاره علوی تبار در برابر 2500 ماهواره جاسوسی دشمن بسته است، فقط و فقط شیطنتی بچگانه است که برداری بخشی از محل کار خود را ضمیمه کنی به زمینی دیگر.
¤¤¤
و باز هم القصه؛ محمد می گفت: رفتم و شیشه بر را آوردم و از ملوک خانم معذرت خواهی کردم و اما… اما من می گویم: متأسفانه هنوز عده ای اینجا هستند که ما را در چه سن و سالی و با چه یال و کوپالی، می خندانند به شیرین کاری های خود. جناب اسفندیار! دل هایی را که شکسته ای، درصدد جبرانش بربیا. تو را نشاید ظرف شستن، چشم باید بشویی. نگاه را باید شست و ماه را از دریچه چشمان ستاره ها باید دید. کل این ملک، از آن رهبر است و اگر خامنه ای این همه سال علمدار ما نبود و ناخدای باخدای سفینه انقلاب نبود، معلوم نبود الان ما به سرنوشت کدامیک از همسایگان مان دچار می شدیم؟ آری؛ وسعت بیت رهبری، جغرافیای جهان اسلام است و هر جا مسلمانی هست ولو در جنوب لبنان، ولو در شمال آفریقا، ولو در قلب آمریکا که به عشق ولی امر مسلمین جهان زندگی می کند، آنجا بخشی از این جغرافیا، بخشی از بیت رهبری است. شما را لازم نیست به فضل و بخشش. ما فقط به این شیرین کاری شما که ما را با «ادبیاتی متفاوت» برد به عوالم کودکی مان، خندیدیم. نه ظرف که لااقل چشم تان را، نگاه تان را می شستید! ما که فقط خندیدیم. فقط خندیدیم؛ این خنده مسئله دست چندم لب ما بود!



در فاصله 22 ساعت گذشته، دیدید که 8 متن و نزدیک 12 هزار کلمه برای تان نوشتم. نوشتن برای شما، یعنی همان کار کردن در جهت رضای خدا و معنای وجودی من در همین نوشتن خلاصه می شود. تصمیمی که هم اینک گرفته ام و می خواهم بی هیچ هراسی و با افتخار و خیلی صمیمانه آن را اعلام کنم این است: دیری است دو به شک بودم که یا ستون نظرات وبلاگ را برای همیشه ببندم و یا تایید و رد آن را بسپرم به عهده دوستی امین. این قطعه بدون نظرات شما دیگر قطعه ای از بهشت و دیگر جایی مقدس نیست؛ پس شک اول را به یقین رد کردم و اما از مشغله هایم دوستان خبر دارند. از این پس و باز هم با همان دقت قبلی نظرات شما را خواهم خواند لیکن مسئولیت تایید، رد و یا پاسخگویی به نظرات شما را می سپرم بر عهده برادر خوب و نازنینم سیداحمد که محبوب همه شماست. البته هنوز هم مجالی دست دهد، باز به نظرات شما ولو نظرات تایید شده شما توسط سیداحمد جواب خواهم داد و می دانم که هرگز حجم نظرات وبلاگ قطعه 26 با این تغییر جدید کم نخواهد شد. قطعا نوشتن2 ستون ثابت در 2روزنامه مختلف و نیز نوشتن دل نوشت های عمدتا طولانی و نیز مطالب اختصاصی همین وبلاگ و نیز کتاب هایی که در دست چاپ دارم و نیز نوشتن 8 متن در عرض 24 ساعت باعث می شد تعداد نظرات شما که منتظر وقت من برای تایید بود، از حد خارج شود. بی شک حُسن بزرگ این تصمیم، زودتر دیده شدن نظرات شما با همت سیداحمد است. از همه دوستان تقاضا دارم به سیداحمد در انجام این ماموریت مهم کمک کرده و نشان دهند بچه بسیجی همیشه هوای همسنگر خود را دارد. همان اختیاراتی که من در این مورد داشتم، بی هیچ کم و کاستی منتقل می شود به مبصر قطعه. باز هم تاکید می کنم؛ همه نظرات شما را همچنان که پیش از این می خواندم، این بار با دقتی مضاعف خواهم خواند. مطمئن هستم درایت مبصر قطعه 26 آنقدر هست که از انجام این کار، با ابتکار برآید که سیداحمد، امین من در این قطعه مقدس است. از همین متن، سیداحمد، کار مهم و حیاتی رسیدگی به نظرات شما را انجام خواهد داد. باشد که با این اقدام و حصول نتیجه موفق از آن، دوباره و چندباره بخشهای دیگری از کار وبلاگ را به عهده دوستان دیگر بسپرم. مخلص همه شما. داداش حسین.



سایت بالاترین

داداش حسین بچه بسیجی ها را اینگونه شرمنده خود کرد

نظام مقدس جمهوری اسلامی با استفاده از تلفیق سلول های بنیادی با بنیادهای سلولی و نیز تکثیر گونه ای خاص از آنتی بادی باکتریال، یک آمپولی اختراع کرده که آن را در هر فضایی اعم از فضای واقعی و فضای مجازی به مخالفان و دشمنانش می زند، آنها به طرفه العینی، ولو مقطعی بدل به سینه چاکان جمهوری اسلامی می شوند. ظاهرا ماموران گمنام و بی ادعای نظام مقدس جمهوری اسلامی، یکی از این آمپول های عجیب غریب را وارد بدن سایت هایی نظیر بالاترین و جرس و… کرده، به حدی که اخیرا این سایت ها در اقدامی ناصحیح و در عین حال قابل تقدیر(!) یکی از جملات رهبر انقلاب را به کرات و به دفعات در فضای سایبر انعکاس داده و همچنان دارد آن را پوشش می دهد. قضییه از این قرار است که چند تا از وبلاگ نویسان نظام مقدس جمهوری اسلامی چند شب پیش نسخه ای از این آمپول را بر بدن برخی سایت های معارض پیچیدند و نتیجه این شد که حالا بالاترین هم مبلغ اصل و مصداق ولایت فقیه شده. این البته فرق می کند با اینکه دشمن از ما تعریف کند. این نوعی اعتراف به حقانیت جبهه حق است که همیشه بوده و در طول تاریخ هم بوده. چه بسیار که معاویه مثلا مجبور به اعتراف می شد و از علی زبان به مدح و بزرگی باز می کرد. گاهی دشمن از ما تعریف می کند، از این رو که ما را در راه باطل می بیند و گاه هست که دشمن، ایستادگی و صلابت ما را می بیند و مجبور به اعتراف می شود؛ معاویه های فضای مجازی اخیرا بدون آنکه خود بدانند و بخواهند، دقیقا چنین کرده اند. به هر حال این ماه پاره علوی تبار ما چنان محکم و باشکوه، ایستاده است که 2500 ماهواره جاسوسی دشمن هم از روی ناچاری گاهی به اعتراف می افتند و از این هم بالاتر، دست به پوشش گسترده سخنان رهبر انقلاب می زنند! با این همه معاویه های فضای مجازی در همین اعتراف خود هم بنا بر تحریف و نفاق گذاشته اند اما از آنجا که خداوند دشمنان ما را ابله و از حمقا آفریده، باز هم نتیجه کار، رفته در جیب نظام مقدس جمهوری اسلامی. آنقدر بالاترین از حماقت خود کد داده که داستایوفسکی اگر بود، این بار “ابله” را در 10000 صفحه بلکه هم بیشتر می نوشت. طرفه حکایتی است؛ معاویه های فضای مجازی در اقدامی ناشیانه دست به دستکاری جمله ای از جملات گهربار رهبر عزیز ما زده اند و آنجا که آقا دارد در مدح امام بزرگوار سخن می رانند، کلمه مقدس “امام” و کلمات مقدس مشابه را حذف و با ذغال فروشی، به گونه ای سخن رهبر انقلاب را تحریف کرده اند که تو گویی، آقا دارد از خودشان تعریف می کنند! با این همه جمله تحریف شده را که گوش می دهی، همچین هم چیز بدی از آب در نیامده و معلوم شده است آمپولی که دوستان وبلاگ نویس که “قطعه مقدس 26″ و کامنت گزاران مقدسش هم در ردیف ایشان بوده، چند شب پیش بر پیکر سایت های معاند تزریق کرده اند، کارگر افتاده. به خوبی هم کارگر افتاده! بالطبع مهمترین وظیفه ولی فقیه، دفاع از اصل و مصداق ولایت فقیه است. الگوی سیدعلی، در این دفاع جانانه هم بی شک و به کوری چشم معاویه های فضای مجازی، علی است. مهمترین وظیفه علی علیه السلام دفاع از اصل ولایت بود و البته چه بسیار که در نهج البلاغه آمده که امیرالمومنین دارد از مصداق ولایت، از خودشان دفاع، مدح، تمجید و پاسداری می کنند. تعریف علی از خود در نهج البلاغه زیاد است و این سطور پیش رو تنها به عنوان نمونه انتخاب شده است؛ “تا بوده ام مرا از جنگ نترسانده اند و از ضربت تیغ نهراسانده اند. من به دل وعده پیروزی را که پروردگارم به من داده است باور دارم… به راهنمایی من از تاریکی درآمدید و به ذروه برتری برآمدید. از شب تاریک برون شدید و به سپیده روشن درون شدید… به صفای باطن، درون شما را می خواندم و بر شما حکم ظاهر می راندم. بر راه حق ایستادم و آن را از راههای گمراه جدا کردم و به شما نشان دادم… هان! به خدا سوگند، کوه بلند را مانم که سیلاب از ستیغ آن ریزان است و مرغ از پریدن به قله ام گریزان… کر باد گوشی که این بانگ بلند را نشنود“. آری، کر باد گوشی که مدح علی را از خودش از علی نشنود و کر باد گوشی که مدح سیدعلی از خودش از افتخار علی در این زمانه را نشنود که اگر این تحریف، به تعریف سیدعلی از خودش انجامیده باشد، باز هم سزاست و باز هم به نیکویی رواست که مهمترین مدافع و پشتیبان ولایت فقیه و البته مصداق ولایت فقیه، در درجه اول و از همه مهمتر خود ولی فقیه است، که سیدعلی وقتی هم که زبان به مدح خود باز می کند، چونان علی است، که هنگام مدح خویش، به ستایش ولی الله به نماینده الله به خداپرستی می اندیشد که حقیقت این است؛ مهمترین مداح ماه، قمر بنی انقلاب است و خامنه ای وقتی خود را مدح می کند، دارد از نائب شایسته امام زمان تمجید می کند، که دارد از جانشین خورشید از آخرین سفیر یوسف فاطمه از نماینده بقیه الله تعریف می کند. در نهایت ضمن تشکر فراوان از دانشمندان برنا و پزشکان رعنای کشورمان به خاطر تولید آمپول فوق الذکر، نیز با سپاس از وبلاگ نویسان عزیز؛ این ستاره های حضرت ماه در آسمان سایبر، اینجانب “داداش حسین بچه بسیجی ها” به نوبه خود و به نمایندگی از دیگر دوستان این عرصه که به حقیر این نمایندگی را دادند، از زحمات سایت بالاترین، جرس و… در اشاعه پیام ولایت، ولو به صورت “تحریف” که دست بر قضا شد “تعریف” و اتفاقا قشنگ هم از آب درآمد، صمیمانه تشکر می کنم. به هر حال گاه خفاشان هم خواسته و یا ناخواسته و اگر چه مقطعی و گذرا مجبور به اعتراف می شوند که نور ماه از شب پرستی بهتر است. بالاترینی ها، جرسی ها! ممنون از زحمات شما. فقط با این امید که بار آخرتان نباشد!!         



  • کلمات کلیدی :
  • قطعه 26 ردیف عشق مقدس

    به بهانه آفتابی شدن ماه در شهر روح الله
    رقیه سادات،5 ساله از قم، نه با مداد رنگی که با بغض، یک نقاشی کشیده که
    در آن خورشید هست، ماه هست، ستاره هست، عشق هست، قمقمه هست، چفیه هست و چند
    تایی هم پرستو دارد نقاشی اش. یکی از آن چند پرستو، پدرش عموعباس است که 2 سال پیش پر کشید. نام پدرش عباس بود. به پدرش می گفت: عموعباس…
    ¤ ¤ ¤
    عموعباس! تا تو بودی، سر و سامونی داشتیم، تا تو رفتی، همه امید ما شد
    خامنه ای. نگاه کن بابای خوبم، «آقا» دارد می آید قم و من باز پر کرده ام
    قمقمه ات را از آب اما هنوز تشنه ام در علقمه روزگار. دلم تنگ شده بابا،
    برای خس خس سینه ات. هر وقت مادر سفره را پهن می کرد، عدل، سرفه های تو هم
    شروع می شد. برخیز پدرم. آقا دارد به قم می آید. مگر نمی گفتی؛ خامنه ای
    امام خوبی هاست؟ ببین چه قشنگ نقاشی کشیده ام در استقبال از حضرت ماه. مادر
    نمره 20 به نقاشی ام داده و من هوس کرده ام بیایم روی شانه هایت ای
    عموعباس تا بهتر آقا را ببینم. تو روی ویلچر، من روی شانه های تو بر بلندای
    این صندلی چرخ دار، مادر کمی آن طرفتر و آقا، آن جلوجلوها دارد برای ما
    دست تکان می دهد و ما داریم شعار می دهیم؛ «دسته گل محمدی، به شهر ما خوش
    آمدی». کجایی بابا؟ من قدم نمی رسد. یادت هست؟ یک روز گفتی؛ «بعد از من هر
    وقت خامنه ای را دیدی، از قول من به آقا سلام برسان و بگو؛ عموعباس خیلی
    دوست داشت یک بار تو را از نزدیک زیارت کند». برخیز پدرم، آقا دارد به قم
    می آید و من، دختر تو، 6 ساله از قم، نقاشی ام تمام شده. مداد رنگی ام تمام
    شده اما هنوز آه دارم برای کشیدن ماه. من ماه را با آه می کشم و یک لحظه
    تنها نمی گذارم رهبرم را…
    ¤ ¤ ¤
    رقیه خانم! پدر تو عموعباس رزمنده روزگار جنگ بود اما او را جنگ روزگار
    کشت. دشمن خیال کرده تو چون کودکی، چون کوچکی، پس نوگل بهاری. مرد کارزاری
    تو، آفرین! چه تصمیم قشنگی گرفته ای که می خواهی ویلچر پدرت را هم بیاوری
    استقبال و نقاشی های قشنگت را بگذاری روی ویلچر. هرکسی از تو پرسید؛ چرا
    روی این ویلچر کسی نیست، نقشی که از عموعباس روی تخت زده ای، نشانش بده و
    بگو؛ ایناهاش، این بابای من است و بعد برو روی شانه های ویلچر بایست و ماه
    را نشان چشمانت بده و از شوق، گریه کن و داد بزن که؛ بابای ماست خامنه ای.
    یادت هست آخرین وصیت عموعباس را که به تو گفت: بعد از من هر وقت دلت گرفت،
    به خامنه ای بگو بابا، آرام می شوی.
    ¤ ¤ ¤
    عموعباس! بابا دارد می آید قم. قمقمه ات را خوب تمیز کرده ام. چند باری
    شسته ام چرخ ویلچرت را. شده عین روز اول. دارد برق می زند. چفیه ات را به
    جای روسری بر سر می کنم و می آیم به خیابان و همان طوری که تو دوست داشتی،
    چادر روی سرم می اندازم. من مدتهاست که به سن تکلیف رسیده ام. از آن روزی
    که تو به من گفتی؛ خامنه ای، خمینی دیگر است، تکالیف من شروع شد. من هر شب
    مشق می نویسم از وصیت نامه تو در کلاس آمادگی. من دختربچه نیستم؛ مرد
    کارزارم و قول می دهم به تو ای بابای خوبم، هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت،
    تنها نگذارم علی را. عموعباس! دل توی دلم نیست که در کدام خیابان، روی
    ویلچر تو چشمم به جمال آقا روشن می شود اما همین که ماه را دیدم، قول می
    دهم سلام تو را با صدای بلند، بلند بلند به گوشش برسانم و طوری که همه جمع،
    همه پروانه ها، حتی حضرت شمع، بشنوند صدایم را فریاد بزنم؛ بابای ماست
    خامنه ای.

    همین
    متن را فردا در کیهان بخواتید. هنوز هم وقتی نوشته ای از من در روزنامه ای
    به خصوص اگر آن روزنامه، کیهان باشد، کار می شود، همان قدر خوشحال می شوم
    که 10 سال پیش برای اولین بار مطلبی از من در کیهان کار شد و بال درآوردم. 



  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی