یکسال است دلم آشوب است...
ذیقعده است... سفر حج پارسال، با همه خاطرات و اتفاقاتش، یک یادگار برایم گذاشت که یکسال است گرفتارش هستم...
ایام تشریق برای انجام طواف تمتع با مشقت بسیار از منا خودمان را به مسجد الحرام رسانده بودیم. فشار جمعیت آدم را از پامیانداخت، به هر ترتیب اعمال تمام شد. روبروی رکن حجر روی زمین ولو شدم و به دیواره ی سفید روبروی کعبه تکیه زدم. کمی آنطرف تر دو خانم ایرانی -که بعدا معلوم شد خواهرند- با دیدن من مشغول پچ پچ شدند. فهمیدم که احتمالا دوباره باید درباره دیروز، امروز، فردا اظهار نظر بشنوم... با این حال و حوصله!
کمی بغ کردم و خودم را بی توجه نشان دادم؛ دو خانم ایرانی زودتر از آنچه فکر میکردم جلوی صورتم قرار گرفتند و سر صحبت را باز کردند. گفتند که برادری داشته اند که در سن و سال من به شهادت رسیده و از نظر چهره شباهت بسیاری به من داشته است. مادر پیری دارند که هر وقت برنامه ما شروع میشده جلوی تلویزیون می نشسته و خیره خیره اشک می ریخته است. میگفتند در تمام این ماهها کارشان این بوده که وقتی برنامه شروع می شده با اعلام مادر خانه ساکت می شود تا مراسم گریه برای دلتنگی ها 25 ساله شان آغاز شود.
من بهت زده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم به مادر سلام برسانید. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که به ذهنم رسید آدرس بگیرم و برای دست بوسی خدمت آن مادر شهید برسم. دیر جنبیدم. دو خواهد میان انبوه جمعیت طواف کننده ناپدید شدند.
یکسال است که مکررا این خاطره در ذهنم زنده می شود و هربار از دفعه قبل بیشتر بهم میریزم. ما که عرضه هیچ خدمتی به خانواده شهدا را نداشته ایم، شاید با زیارت این مادر شهید، دست کم دل او را شاد کرده و عنایت شهید بزرگوارشان را جلب کرده باشیم.
یکسال است که دلم آشوب است. دیشب بی مقدمه و بی بهانه نیمه های شب دوباره پریشان این خاطره شدم. گفتم شاید این وبلاگ راهی برای پیدا کردن آن مادر شهید پیدا کند...
نوشته شده توسط :وحید یامین پور::نظرات دیگران [ نظر]