سفارش تبلیغ
صبا ویژن







چند روزی است “آقا” سخن نگفته با ما. چند روزی است با ما سخن نگفته بابا. هوایی شده این دل. دل ما هوس نور کرده است. ما گناهی نداریم؛ آخر بابای ماست خامنه ای. نه، من یتیم نیستم. “آقا” دارم بالای سرم. سایه اش مستدام. عمرش مدام که تا خامنه ای هست مرا غم بی پدری نیست. من یک بسیجی ام. دانیال میدان شوش و معتقدم؛ در شرایطی که شب پرستی تبدیل به مد روز شده، همان بهتر که ماه را مدح کنی. آری، من یک بسیجی ام؛ فلافل خور کوچه کثیف مسجد ارک. فلافلی که ارزان ترین ساندویچ این دنیاست. با نوشابه 1000 تومان. البته اگر فلافل از نوع مخصوص باشد و درون ساندویچ، “ابو حیدر” فلافل فروش 5 عدد قرص فلافل گذاشته باشد می شود 1500تومان. ما ایرانی های غیرتی صبح تا شب فلافل بخوریم، شرف دارد کشور را به دست اصلاح طلبان بسپریم که مثلا آمریکا دست از سر تحریم ما بر دارد. با اصلاح طلبان بود، ایران الان در اشغال آمریکا بود و اگر خامنه ای نبود، خاتمی آنقدر بزدل و ترسو بود که به چکمه یانکی ها برای پرپر کردن گل های اطلسی چراغ سبز نشان دهد. خاتمی استعداد این کار را داشت اما “آقا” نگذاشت و آن زمان هنوز نه خبری از “خادم ملت” بود و نه راستش عمارها شکوفه زده بودند. کوفه کرده بودند اینجا را اگر خامنه ای نبود. بگذریم که اصلا اگر خامنه ای نبود دلتنگی غروب آدینه می کشت ما را. یک بار نوشتم؛ “عبای رهبر ما بیرق علمدار است” و بر منکرش لعنت که؛ “خیمه حسین در زمانه ما بیت رهبری است”. ولایت شرح عاشقی است و ولایتمدار نه این است که فقط باید از دشمن فحش بشنود. تیغ نقد دوست را هم باید تحمل کرد و این شرط زلال شدن مالک اشتر نخعی است که؛ فتنه خوارج اصلا تقصیر تو بود مالک، که جلوتر از علی و تندتر از علی و با افراط، خودت را رساندی به در خیمه معاویه. مگر نباید پشت سر مولا قدم برداشت؟ ما که خوارج هستیم، یا ما که ساکت نشسته ایم، یا ما که پشت سر علی گام برداشته ایم، یا ما که سرما را بهانه کردیم و جنگ را بی خیال شدیم، یا ما که گرما را، یا ما که با علی عکس داشته ایم، علی از ما از همه ما راضی است ولی از دست تو ناراضی است. تو ظلم کردی به سران قاسطین و تو ای عمار این روزهای واپسین! تو هم مگر “آقا” نگفت؛ “به احدی ظلم نکنید؟” تو از گل نازک تر گفتی به خار و به موازات فحش خواهر و مادر دشمن به تو، من هم تو را نقد می کنم تا علی تنها نماند! و من بنازم پیچیدگی فتنه را حتی در خیمه ارباب، که؛ ابن فلان! مگر حسین دیشب در شب عاشورا نگفت؛ بروید و از گرد من رها شوید. من قول می دهم تا همین جا هم که شما آمدید، بهشت را تضمین تان کنم؟”، پس منتظر چه هستی؟ اینجا با حسین بمانی، دنیایت را می دهی و جنت نصیبت می شود اما اگر از کربلا بیرون بروی، هم این دنیا و هم آن دنیایت تضمین می شود. هم فال و هم تماشا. در ثانی، حسین گفت؛ برگردید. خودش گفت. مگر اطاعت از امر امام واجب نیست؟ مگر حسین، امام مفترض الطاعه نیست؟ نکند اگر از گرد حسین دور نشویم، یک راست برویم جهنم؟ بیا به امر مولا گوش کنیم و او را در میان این گرگان گرسنه تنها رها کنیم!! و تو ای عمار این روزهای واپسین! مگر “آقا” نگفت؛ “وحدت را حفظ کنید؟”، پس چرا قلم برداشته ای و هنوز داری نقد می کنی، خواص بی بصیرت را؟ تو الان مصداق بارز خوارج و یک ضد ولایت فقیه بالفعل شده ای! بدتر از سران فتنه. جذب حداکثری شاید شامل حال سران فتنه هم بشود، اما تو ای عمار بی بصیرت! برو بیرون از کشتی انقلاب! که درست بر خلاف لافی که می زنی دل ولایت را شکسته ای!

آری برادر! ولایت پذیری شرح عاشقی است و بی خون دل خوردن، صفایی ندارد. همه باید تو را بکوبند همه. بیگانه جدا، دوست جدا، منتقد جدا، دشمن جدا، سران فتنه جدا، خواص بی بصیرت جدا، همه باید در شکستن دل تو سهیم باشند. سر تو با سنگهای مختلف باید بشکند و بغض تو با اشک های مختلف و حتی از بسیجی سنگر ندیده هم نباید بپرسی، که دوست چرا می شکند. اتفاقا بهترین بسیجی شاید آن بسیجی است که در خانه بنشیند و هر وقت شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی به موبایلش زنگ زد که الان شما را دعوت می کنیم به 4 خط مطلب نوشتن در حمایت از ولایت، آن وقت بگوید؛ سمعا و طاعتا، که دمم گرم، الان شدم خود عمار!

آری برادرم عمار یاسر! مقصر مالک نبود، تقصیر روشن گری های تو بود! و خوب شد تو همان زمان به شهادت رسیدی. اینجا برای هر پروانه ای که گرد شمع ولایت می گردد، یک حرف در می آورند اما جناب عمار! این را بدان که ما داعیه نداریم عماریم اما ما هم جز علی کسی را نداریم. ما فقط یک ماه می شناسیم و آن خامنه ای است و ولایت پذیری ما عاشقانه است. ما عقل را تعطیل نکرده ایم، مقصر گوش ماست که بدهکار اراجیف نیست. ما با هیچ زخم زبانی، چه از طرف دوست، چه از ناحیه دشمن، این نماد “زیارت ناحیه” را رها نمی کنیم. این حضرت سید علی را رها نمی کنیم. بدبختی، “دشمن” هم این روزها برای ما موحد شده! و به ما می گوید؛ چرا خامنه ای را با خدا اشتباه گرفته اید؟!

روزی یکی از همین سران فتنه یا شاید با تخفیف یکی از این خواص بی بصیرت، در نماز جمعه تهران که عده ای دعا می کردند تا “پاینده” بماند، گفت؛ “غربی ها  مثل گاو تحلیل می کنند”. من فکر می کنم ایشان آن زمان هم اشتباه کرده بود. غربی ها مثل گاو تحلیل نمی کنند. این اهانت به گاو است. گاو حیوان ارزشمندی است که بر 2نوع است؛ گاومیش و خود گاو و من در این تقسیم بندی، گوساله را گذاشتم بزرگ شود تا در آینده ای نزدیک گاو صدایش کنم و الکی بر تعدد قرائت ها درباره گاو اضافه نکنم. گاو و گاومیش شیر می دهند اما غربی ها در “گوانتانامو”، در “ابو غریب”، در “غزه غریب”، در “افغانستان بی نوا”و در “عراق پر از داغ” شیره جان آدمی را، خون آدمی را مثل زالو می مکند. گاو پوستش مفید به حال آدمی است اما غربی ها پوست شان کلفت تر از این حرفهاست که به کار آدمی بیاید. گاو شاخ دارد اما شاخ نمی زند ولی غربی ها بدون شاخ دارند به این و آن شاخ می زنند. گاو فقط “ما ما” می کند و این نشان می دهد گاو و به خصوص گاومیش، نه مثل غربی ها هستند که اهل “من من” کردن و منیت سنتی و بربریت مدرن باشند. بگذریم که از شیر گاو می توان فراورده های لبنی فراوانی نظیر سرشیر، خود شیر، ماست، پنیر، کره، خامه، خامه شکلاتی و دوغ به دست آورد. اینها حالا جدای از شیرموز، شیرهویج، شیرپسته، شیرقهوه، شیرکاکائو، شیرکوفت، شیرزهرمار، شیر بی خورشید و شیرین عسل می باشد. من که گمان دارم مدفوع گاو هم برای زمین های کشاورزی آدمی مفید است اما کود پر فایده کجا، مدفوع غربی ها کجا؟ حالا اگر وقت ضرورت، رعایت نجس و پاکی را می کردند، باز می شد مدفوع غربی ها را با کود گاو قیاسی ولو مع الفارق کرد که بی شک خود غربی ها را با گاو مقایسه کردن، توهینی بزرگ به همه گاوهاست.

گاو حتی وقتی می خواهد از عرض خیابان رد شود به سمت چپ و راستش نگاه می کند اما غربی ها مثل خر وقتی می خواهند از عرض خیابان انقلاب اسلامی رد شوند، سرشان را عین گاو می اندازند پایین و به خاطر همین است که ما غربی ها را چه خر باشند و چه گاو، در فتنه اخیر فقط گذاشتیم که در همان چمن های کاخ سفید بچرند و برای همدیگر جفتک بیاندازند اما با علم به این جمله آخر من معتقدم غربی ها که مرادم از غربی ها در اینجا دشمنان ما و نه ساکنین مغرب زمین است، عین خر تحلیل می کنند. به “عرعر” خر اگر بتوان نام تحلیل نهاد به تحلیل غربی ها هم می توان.

آری، دشمن جمهوری اسلامی، خر است و یا با ارفاق اگر بخواهیم بگوییم، خودش را زده به خریت و نمی داند که الگوی ما در پرستش خدا، در حریت، در عبادت، خامنه ای است. دشمن، خر است و تهدید کرده ما را به جنگ. چند روز خامنه ای با ما سخن نگفته، زبان دشمن دراز شده. دشمن که همچین 5 روز روی مولای ما را دور می بیند، دور برش می دارد. از بس که آمریکا و اسراییل مثل سگ از رهبر ما می ترسند. خامنه ای اما حکیم است و تهدید دشمن هم هارت و پورت. دشمن جگرش را داشت چرا تا الان به ما حمله نکرده است؟ عرضه اش را ندارد. آخر کدام خری به جنگ شیر می رود؟ نه، خامنه ای تا خدا را دارد غم ندارد. خامنه ای اما همان دست خداست که دقیقا بر سر ما مشغول نوازش است. ما ستاره ها مردانه ایستادن را از حضرت ماه به ارث برده ایم. ما ملت به امام خود رفته ایم. ایستادگی را از مولای خود آموخته ایم. ما هم با اینکه ستاره ایم اما شده ایم شبیه ماه. خامنه ای خوب نسلی پرورش داده. مثل خمینی. اگر زمان امام، بسیجیان خمینی از عرض اروند وحشی رد شدند که روزی ? بار جزر و مد داشت، ما هم دست رد زدیم به سینه سایت هایی که در فضای سایبر دقیقه ای 2 بار و وحشتناک “آپ” می شدند. پدران ما خرمشهر را آزاد کردند، در جنگی که دشمن را می دیدند و ما ایران مان را باز هم خرم نگه داشتیم در جنگی که دشمن را نمی دیدیم و هر چه می دیدیم دوست بود و دشمن در لباس دوست فرو رفته بود. آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته؛ آمریکا و اسرائیل ما را تهدید به جنگ کرده. عیبی ندارد. ما می گوییم؛ آخ جون، جنگ! خرخره آمریکا را می جویم و اجازه نمی دهیم یک مو فقط یک مو ز سر علی کم گردد. قصه تمام! کلا همین دو سه خط بود؛ کلاغ بی بی سی نرسید به خانه اش! حالا یک قصه دیگر؛ یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. روزی دشمن برای کشوری به نام جمهوری اسلامی هارت و پورت زیادی کرد و ما هم چون اصلا سرمان درد می کرد برای دعوا به دشمن گفتیم اگر مردی بیا جلو و اسرائیل دید که زورش به ما نمی رسد، رفت تا به کودکان شیر خوار غزه حمله کند. قصه ما به سر رسید اما آمریکا که زورش به ما نمی رسید، این بار دم از تحریم زد.

عمو زنجیرباف! بگذار برایت قصه بگویم؛ قصه های واقعی. داستان راستان: سجده بر اشرف مخلوقات را شیطان تحریم کرد. پیامبر ما در همین تحریم بود که دین اش را جهانی کرد. آدم در تحریم بود که در عرفات حوا را شناخت. یونس در شکم ماهی در تحریم بود. موسی در خانه فرعون. یعقوب در کنعان. یوسف در قصر زلیخا. نوح را پسرش تحریم کرده بود. ابراهیم را حب اسماعیل. عیسی را بغض اسرائیل. محمد را کینه ابوسفیان. آمریکا عددی نیست. بهتر است با “سفیانی” بیاید. ما عادت کرده ایم به “شعب ابوطالب” و خرما خوردن های 40 نفری. خمینی در تحریم بود، اصلا تبعید بود، که انقلاب به ثمر نشست. خامنه ای در همین تحریم بود که گفت: من هم به دشمن باج نمی دهم. پدران ما در تحریم حتی در تحریم سیم خاردار پوزه دشمن را به خاک مالیدند و یک تفنگ را چهل نفری استفاده می کردند. در “جزیره شمالی” 40? بسیجی که در محاصره و تحریم بودند از یک قمقمه 40 نفری آب خوردند و چند نفری هم با لب تشنه شهید شدند. ما هم راستش آخر سر نفهمیدیم در تحریم هستیم یا داریم بمب هسته ای می سازیم؟! ما در تحریم هستیم، دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند، اصلا چرا بیرون بیاییم از تحریم؟ آمریکا! تو را به جان اسراییل، تحریم هایت را بیشتر کن! اما این را آویزه گوش خود قرار بده که شهادت را نمی توان تحریم کرد؛ زندگی را شاید! اما به کوری چشم تو ما در تحریم هم بهترین زندگی را می کنیم و با عزت زندگی می کنیم.

ما در تحریم بودیم و آمریکا برای انقلاب مخملی هزینه کرد و نتیجه اش شد ? دی. پولی که آمریکا حرام کرد برای انقلاب آرام در ایران، اگر خرج گرسنگان غرب می کرد ما الان در اروپا و آمریکا هیچ کارتن خوابی، نداشتیم. این همه بدبخت و بیچاره در غرب نداشتیم. اصلا خدا ما را به تحریم، عادت داده. ما در رنج، قد کشیده ایم. ما با زبان تشنه و شکم گرسنه، وقت افطار لب به طعام باز می کنیم. دشمن چقدر خر است که در آستانه ماه رمضان ما را تحریم می کند! ما به تحریم راضی نمی شویم؛ آمریکا مرد است با ما بجنگد. دل ما برای جنگ، تنگ شده. برای تفنگ. برای فشنگ. برای سنگرهای قشنگ. ما خیلی وقت است جهاد نکرده ایم. ما خیلی وقت است به شهادت نرسیده ایم. دشمن دارد ما را از آروزی مان می ترساند! همه تمنای ما شهادت در رکاب خامنه ای است. عشق ما، هستی ما، مستی ما خامنه ای است. با آل علی هر که در افتاد ورافتاد. لعن علی عدوک یا علی. از اولی بگیر بیا جلو اما زیاد به شیخ نزدیک نشو. نامرد بدون هیچ سندی، نقل  “یا سند من لا سند له”، ادعای تجاوز می کند!!

آمریکا! آمریکا! در جنگ بعدی، ما باز هم با نی ساندیس آمدیم، مثل شیخ نگویی تقلب شده ها! شیخ را بی خیال شو. پس فردا به خود شما هم تهمت می زند. از ما گفتن بود. نمک جمهوری اسلامی را خورد و در مصاحبه با بی بی سی، نمکدان شکست؛ نمک شما را کجا می خواهد بشکند، خدا عالم است. البته یک بار نمک شما را شکست و بر قانونی بودن دولت صحه گذاشت که چون کسی تحویلش نگرفت در گفت و گو با شما باز همان حرف های قبلی خود را تکرار کرد. خلاصه ای آمریکا! ما باز هم با اتوبوس نظام می آییم و با تو حکومتی می جنگیم. تا وقتی حاکم علی است، جنگ ما هم حکومتی است. ما در مواجهه با آمریکا، جز رهبر گوش به فرمان احدی نمی دهیم.

آمریکا! حریف هوندا 125 بسیجی ها می شوی، بسم الله! ما با ماه، تو با یک لشکر گناه، بجنگ تا بجنگیم. آخ جون جنگ! تو بدبختی مرد جنگ نیستی و به جای دشمن اصل کاری ات، زورت را به مردم افغانستان و عراق می رسانی. طرف حساب تو ما هستیم. مردی، با ما بجنگ. عرق گیر اوباما را پرچم می کنیم. مسواک می زنیم به دهان بوش. ما فرزندان پدران مان هستیم. تندتر از آنها. ما از نسل مالک ایم. تندتر از بلال. ما دانیال های میدان شوش ایم. ما را یادت که نرفته؟ ما همانهایی هستیم که داغ انقلاب رنگی را به دل تو باقی گذاشتیم. به “نی ساندیس” فکر کن، ما یادت می آییم و باز هم نی ساندیس را فرو می کنیم در چشم ات. ما تندرو ترین فرزندان حیدر کراریم. چیزی از جنس مالک اما این بار به در خانه معاویه برسیم، خبری از برگشت نیست. چون علی تنها نیست. چون ما اهل کوفه نیستیم. دست خدا بر سر ماست. خامنه ای رهبر ماست. ما تندرو ترین بسیجیان تاریخ هستیم. صبر و حال و حوصله هم نداریم. قاطی کنیم، بد قاطی می کنیم. ما نی ساندیس نظام مان را چنان در چشم تو فرو می کنیم، که انتقام خون نوزاد فلسطینی هم گرفته شود. چه کنیم که تو مرد جنگ نیستی. فقط هارت و پورت می کنی.

سربازهای تو آنقدر سلاح به خودشان آویزان کرده اند که نا ندارند راه بروند اما ما سبکباریم. فقط ایمان به خدا داریم و یک ناخدای باخدا و یکی هم نی ساندیس. می خواهی چشم ات را کور کنیم، بیا جلو. جنگ در فضای سایبر ما را ارضا نمی کند. ما می خواهیم صدای سیلی مان برق 3 فاز از کله ات بپراند. ما عادت کرده ایم به جنگیدن در حین تحریم و من گرسنه بودم که خبر شهادت پدرم را شنیدم.

اتفاقا آن روز هم، روز 9 دی را می گویم؛ که نی ساندیس را فرو کردم در چشم تو روزه بودم و چون می خواستم تو تا فیها خالدون بسوزی، روزه ام را با “تی تاب” نظام مقدس جمهوری اسلامی باز کردم و تو ای امریکا! چون اساسی سوختی، گفتی؛ ما به عشق ساندیس آمده ایم. پس چی خیال کردی؟ ما به عشق ساندیس آمده بودیم دیگر. ما تا خدا را داریم، تو ما را از لات و عزی تحریم کن. ما تا خامنه ای را داریم، تو ما را از کدخداهای این دنیا تحریم کن. ما تا فرزندان رهبر را داریم، تو ما را از آقازاده ها تحریم کن. ما تا فلافل مسجد ارک داریم، تو ما را از مک دونالد تحریم کن. ما تا مسجد ارک را داریم، تو ما را از مسجد ضرار تحریم کن. ما تا نوای حاج منصور را داریم، تو ما را از صدای زلم زیمبو تحریم کن. ما تا حسین را داریم، تو ما را از یزید تحریم کن. ما تا کربلا را داریم، تو ما را از آمریکا تحریم کن. ما تا عاشورا را داریم، تو ما را از 11 سپتامبر تحریم کن. ما تا ساندیس را داریم، تو ما را از هر ماده غذایی دیگر تحریم کن. ما تا نی ساندیس را داریم، تو ما را از هر سلاح نظامی دیگر تحریم کن. حالا کم آوردی سوت بزن!

و ما تا دود اگزوز موتور قراضه بچه بسیجی ها را داریم، تو ما را از شتر جنگ جمل تحریم کن. ما تا دوکوهه را داریم، تو ما را از کوهان شتر تحریم کن. تحریم کن دیگر! ما خودمان اهل روزه هستیم خنگ خدا! چه چیزی را می خواهی تحریم کنی؟ ما تا شهادت را داریم، تو ما را از زندگی تحریم کن. از مادر آخر زاییده نشده ای. ما نو گل بهار بودیم، تو هیچ غلطی نتوانستی بکنی، الان که هر کدام مان یک پا درختیم! کلفتی قطر درخت ما را می خواهی بفهمی، به ما حمله کن! ما که می گوییم؛ آخ جون، جنگ!

آمریکا! تو اگر جواب همین “آخ جون، جنگ” مرا توانستی بدهی، من از همه عقایدم دست برمی دارم. قلم که نیست؛ جوهر پر گوهر خون پدرم است. پدر من یک شهید حکومتی بود. هیچ کدام از سربازان تو، خاک بر سرت! حکومتی نیستند. کدام آمریکایی تا به حال به عشق کاخ سفید از جان خودش گذشته؟ من اما مستاجر نیستم؛ خانه ام بیت رهبری است و تو کم آوردی، سوت بزن. تو فقط به درد همین سوت زدن می خوری و البته گه زیادی می خوری و چون جرئت اش را نداری، فقط هارت و پورت می کنی. تو بی شماری؟ غلط کردی بی شماری. تو بی شعوری و زورت را فقط بلدی به دخترک صبرا و شتیلا نشان بدهی. اگر مردی، با ما بجنگ. ببخشیدها! اما آدمی خوب است وقتی حرف می زند، از دهانش حرف بزند. همین سینه زن های حاج منصور برای تو کافی هستند که سرت را روی سینه بگذارند. اغلب بچه جنوب شهرند. بچه جنوب شهر، می دانی یعنی چه؟ بچه جنوب شهری، با نی ساندیس نمی آید. با نیزه می آید و آپاندیس ات را سوراخ می کند. تو از پس سینه زن های یک صحن مسجد ارک بر نمی آیی. ما لخت می شویم سینه می زنیم. حکایت “تن رها کن، تا نخواهی پیرهن”. ما را از تحریم پیرهن نترسان. کم آوردی سوت بزن!



  • کلمات کلیدی :
  • شخصی با نام “یک بسیجی” در وبلاگ “خصوصی نیست“، خطاب به مدیر وبلاگ گفته:

    سلام آقای صفار

    می خواستم نظر شما را درباره نوشته های حسین قدیانی بدانم. کمی تند نمی رود؟ ممنون از شما. البته من خودم قلم حسین را خیلی دوست دارم اما گاهی فکر کنم تند می رود. به هر حال نظر شما برای من مهم است.

    و این هم جواب “سجاد“:

    همه ما این یک سال اخیر را با دل نوشت های حسین زندگی کرده ایم. ممکن است در بعضی مسائل سلیقه ای برخی نوشته های او را نپسندم. (بعضاً به خودش هم گفته ام) ولی او را صدای رسای ناب ترین بچه بسیجی ها می دانم. صدای رسای موتور سوارها، فلافل خورها و …

    ***

    و اما جدیدترین پست وبلاگ “خصوصی نیست” را با افتخار در “قطعه 26? پوشش می دهم و دست و بازوی همه دوستان بسیجی شرکت کننده در اردوهای جهادی را می بوسم. این نازترین بچه هایی که جوانی خود را حتی در این “جنگ روزگار” مثل “روزگار جنگ”، “خاکی” سپری می کنند. خسته نباشید. خدا قوت. فقط این را بگویم: بچه بسیجی ها به همان دلیل که حق دارند برای من دست بزنند، حق نقد هم برای شان محفوظ است و من مفتخرم که این بچه ها منتقد من باشند. بچه بسیجی همه چیزش عشق است و دوستان پای ثابت “قطعه 26? بدانند، اگر روز اولی که  کلید فعالیت این وبلاگ در فضای سایبر زده شد، امثال سجاد و وحید اشتری و ثابتی و مهند حامد و … (اسم همه را ببرم کل اینترنت پر می شود! یک چیزی در مایه های غلط کردید بی شمارید!)، “قطعه 26? شما را پیوند وبلاگ خود نمی کردند، این کلبه نه رونق داشت نه صفا. راضی نیستم از دوستان اگر به بهانه خواندن مطالب من، به وبلاگ این عزیزان نروند و ایشان را دست مریزاد نگویند. ما اهالی این قطعه، همه و همه مدیون این بچه ها هستیم. مدیون قلم زیبا و قدم دل ربای شان که ستاره ها در آسمان ولایت، همه برای “ماه” عزیزند. این را هم اضافه کنم؛ به عشق همان موتور سوارها و فلافل خورهایی که سجاد گفت، دارم متنی را می نویسم که چهارشنبه در روزنامه وطن امروز کار خواهد شد. متنی پر از مسجد ارک، مملو از دود اگزوز موتور قراضه بچه بسیجی ها، سرشار از حاج منصور، فقط 800 کلمه اش درباره کوچه کثیف و فلافل خوردن در ساعت 3نیمه شب است. به هر حال من عاشق باتوم دانیال های میدان شوش هستم. من دوست دارم اتفاقا بچه بسیجی در رکاب مالک خودش را برساند دم خیمه معاویه و علی به آنها بگوید برگرد. این شرف دارد که علی به عده ای بگوید؛ مرد نامرد. ما خوب است مرد خطر باشیم و سید علی به ما بگوید؛ به احدی ظلم نکنید. این شرف دارد که مولای ما به خواص بی بصیرت به یاران بی خاصیت به ناطقان ساکت به مالکان ملک و املاک به این جدا شده های از افلاک بگوید؛ “این عمار”. من اتفاقا عاشق تندرو ترین بچه بسیجی ها هستم. ریش توپی ها. عشق بیسیم ها. ستاره هایی که برای دفاع از خامنه ای و خلق حماسه “نه ده” سال هشتاد و اشک، منتظر دعوت شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی نمی مانند. بچه هایی که سرشان درد می کند برای دعوا. بچه هایی که این بار منتظر محرم نمی مانند. عاشورا را جلو می اندازند و عرق گیر سران فتنه را پرچم می کنند. بچه هایی که اگر آمریکا ما را تهدید کند، می گویند؛ آخ جون، جنگ! خرخره آمریکا را می جویم و نمی گذاریم حتی یک مو فقط یک مو ز سر علی کم گردد. ما خامنه ای را بیش از آن دوست داریم که پدران مان خمینی را دوست داشتند. نه، ما خامنه ای را نمی پرستیم اما الگوی ما در پرستش خدا، خامنه ای است. عبای این مرد، خیمه حسین است. بیت رهبری خانه علی است. همه هستی ما سید علی است. ما الان دل مان برای صدای خامنه ای تنگ شده. چند روزی است که سخن نگفته با ما. چند روزی است که سخن نگفته بابا. هزاران “بابا اکبر” فدای یک لحظه زندگی “آقا”. تا علی هست ما را غم بی پدری نیست. بابای ماست خامنه ای. تملق ماه هم لیاقت می خواهد. اینجا ریا هم ثواب دارد. عشق به خامنه ای مثل گریه برای حسین است که ایشان در این زمانه همان حسین است. هر کس به کسی نازد ما هم به علی نازیم. لعن علی عدوک یا علی. از اولی بگیر بیا جلو اما زیاد به شیخ نزدیک نشو. نامرد ادعای تجاوز می کند!! این چند خط را تقدیم می کنم به وحید اشتری و آن نوشته را به تندرو ترین بسیجی های این مرزو بوم. بس کنم. نوشته سجاد را بخوانید.

    یادگارهای جهادی امسال

    تابستان پارسال را با صفتی جز «کوفتی» نمی­توانم توصیف کنم! نوعی احساس کدری و سنگینی خیلی آزاردهنده در فضا منتشر بود. از اوایل مرداد مضاعف هم شد. از تهران بدم می آمد. دلم می خواست از تهران بکَنم. حسرت این را می خوردم که با بچه ها بروم قوشخانه. اردوی جهادی (یا به قول بسیج دانشگاه تهران خدمت رسانی). ولی پایان نامه اجازه نمی­داد. با یک چنین حال گرفته ای پایان نامه نوشتن آخر عذاب بود.

    به خودم سپرده بودم که سال بعد هر طور که شده باید جهادی را بروی. بحمدالله طور خاصی نشد؛ یک هفته کندم و رفتم اردوی جهادی. روستای (…) از توابع شهرستان (…) استان (یکی از استانهای غربی کشور).?

    ***

    اردوی خدمت رسانی بسیج دانشگاه تهران از جهت تنوع خدماتی که به منطقه ارائه می دهد، در نوع خود کم نظیر است. امسال که به دلایلی اردو جمع و جورتر از سالهای قبل برگزار می­شود، این گروهها فعّال هستند: «گروه عمران» ساختمان نیمه تمام مسجد روستایی در نزدیکی (…) را تکمیل می کند. گروه های پزشکی و دندانپزشکی خدمات درمانی و ترمیمی رایگان می دهند. گروه «آموزش بهداشت» برای خانمها و بچه ها آموزش های متناسب می­دهد. گروه «آموزش» با بچه­ های دبستانی و راهنمایی در زمینه قرآن و احکام و اخلاق دینی کار می­کند. گروه دامپزشکی در کنار کار درمانی، فعالیت ترویجی و آموزشی انجام می­دهد. گروه کشاورزی هم علاوه بر آموزشهای موردی به کشاورزان و باغداران، با تهیه گزارشی از وضعیت، مشکلات و استعدادات منطقه، پیشنهادات و راهکارهایی برای مسئولین محلی ارائه می­دهد.

    ***

    جمعیت منطقه (…) که روستای محل اسکان ما در آن واقع شده همگی کرد هستند. تقریباً هفتاد تا هشتاد درصد شیعه و سایرین اهل سنت. البته مردم هیچ علاقه ای به سؤال و چند و چون راجع به شیعه و سنی ندارند و غالباً پاسخ هایی می­دهند از قبیل «ما همه مسلمانیم و …». این فضا برای ذهنیت­های کلیشه ای ما به شدت عجیب بود. مثلاً وقتی بچه ها شب نیمه شعبان جشنی در مسجد روستا برگزار کردند، اهل سنت هم مثل شیعیان در جشن شرکت کردند، با همان دستهای بسته به روحانی شیعه در نماز اقتدا کردند و برای تعجیل در فرج منجی واپسین آمین گفتند. همان اولین روزهای ورودمان به منطقه یکی از بچه ها از مسئول پایگاه بسیج و صاحب نانوایی روستا (که پسرش هم طلبه حوزه بود و در طول اردو مدام مشغول کمک به بچه ها و راه انداختن کار ما) پرسیده بود: اینجا مشکلی بین شیعه و سنّی وجود ندارد؟ جواب این بود: نه! مشکلی وجود ندارد. زن خود من سنّی است …!

    ***

    شکر خدا امسال بارندگی فراوان باعث شده که وضعیت محصول (گندم) بسیار عالی باشد. این البته اختصاصی به یک استان و منطقه ندارد. در مسیر تهران تا (…) به هر شهری که رسیدیم، اول صف طولانی کامیونهایی که منتظر تخلیه گندم در سیلوها بودند، به چشم می خورد. پیرمرد کشاورز ?? ساله­­ ای می­گفت که به عمرم چنین محصول فراوانی را به یاد ندارم. البته «ذهن توسعه­ ای» ممکن است فوری توجهش به دیم بودن کشت گندم معطوف شود و بگوید: «چه فایده؟! سال دیگر، نه؟ سال بعدش که باز بارندگی کم شد، دوباره آش همان آش و کاسه همان کاسه واردات خواهد بود.» اما چه بسا «ذهن ایمانی» در این گیر و دار بالا گرفتن بحث تحریم و …، نشانه آشکاری از لطف و فضل رحمانی در این فراوانی بی سابقه بیابد. ذهن ایمانی را عشق است!

    ***

    اردوی جهادی جدا از میزان یحتمل اندک و ناچیز خدمتی که می­تواند به منطقه محروم ارائه دهد، ممکن است فایده مهم دیگری برای منطقه داشته باشد که از نفس آن خدمات مهم­تر است. جهادی ممکن است برای مردم منطقه منشأ یک «خاطره» بشود که تا مدتها از آن نیرو بگیرند. جهادی می تواند مسیرهای جدید باز کند.

    روز اول کار گروه عمران در منطقه یکی از اعضای گروه که کردی می­دانست، شنیده بود که بین اهالی مطرح است: «اینها برای کار حقوق می­گیرند و هر وعده غذایی به هر چهار نفر شان یک ران گوساله می­دهند!!» اما کمی از کار و حضور در منطقه که گذشت و حقیقت ماجرا که معلوم شد، ورق برگشت. مردهای روستا به کمک آمدند. کار را از دست بچه­ های ما می­گرفتند. هر کس در حد مقدوراتش چیزی برای پذیرایی می­آورد. گاهی مهمان نوازی کریمانه کردی شان آدم را شرمنده می­کرد. حتی اصرار که ناهار شما هم با ما! نشان به آن نشان، که روز چهارشنبه که من همراه بچه­ های عمران بودم، ده-دوازده نفر از مردهای روستا در کنار ما مشغول کار برای تکمیل مسجدی بودند که مدتها در روستایشان نیمه کاره مانده بود.

    مشابه همین، اتفاقی بود که سر جشن میلاد امام زمان در مسجد روستا افتاد. جوانهای روستا عملاً کارهای اجرایی جشن و پذیرایی و … را از دست ما گرفتند. جشن شد، جشن خودشان! یکی­ شان که او هم طلبه بود با شعف غیر قابل وصفی می­گفت: «الان دو سال است که این مسجد ساخته شده ولی تا به حال در آن “جشن” برگزار نشده بود.»

    ***

    روز پنج­شنبه با چند نفر از بچه ­ها و به همراه بخشدار منطقه به دیدن چند خانواده شهید رفتیم و شرمنده مهمان نوازی بزرگوارانه­ شان شدیم. در حالی که ساعت نه و نیم صبح (البته آنها چون تغییر ساعت را به رسمیت نمی­ شناسند، ساعتشان هشت و نیم بود!) به خانه اولین شهید وارد شدیم، هنوز نرسیده سفره صبحانه جلویمان پهن بود. و چه صبحانه هفت رنگی! نان و پنیر و ماست محلی، مربا، خیار و هلوی دستچین شده از باغ! معلوم بود میزبان هر چه داشته بر سر سفره گذاشته.

    منطقه نسبت به مساحت و جمعیت نه چندان زیادش شهدای قابل توجهی دارد. بعضی از آنها در غائله تجزیه طلبی و توسط کومله و دموکرات شهید شده اند. از جمله بانویی به نام شهید شرافت کهریزی که البته نرسیدیم به خانواده اش سر بزنیم. ظاهراً او در خانه اش مشغول پخت نان بوده که متوجه می­شود بچه­ های سپاه در حال نزدیک شدن به روستا و افتادن در کمین دموکراتها هستند. شرافت بالای بام خانه می رود و با دستان آغشته به خمیر به سپاهی ها علامت می دهد که سمت روستا نیایند. دموکراتها بدون درنگ او را به رگبار می بندند و ساج نانش را به خونش آغشته می­کنند.

    ***

    آقای بخشدار در همان چند سکانسی که ما دیدیم و همراهش بودیم، آدمی دوست داشتنی بود. به نظرم کسی که اندکی با فضاهای این چنینی آشنا باشد، می تواند تفاوت احترام رسمی که مردم به یک مقام مسئول می­گذارند با احترام حاصل از یک محبت عمیق درونی را بفهمد. احترامی که مردم به آقای بخشدار می­گذاشتند، با اشتیاق به استقبالش می آمدند، گرم بغلش می کردند و اصرار می کردند که به خانه ببرندش تا یک چایی مهمانشان باشد، از این نوع دوم بود. آقای بخشدار رابطه مستقیم و رودررویی با مردم برقرار کرده است و احتمالاً کار چنین مناطقی جز به چنین تعاملی راست نیاید. آقای بخشدار خودش برادر شهید و بومی منطقه است و قبل از بخشداری تجربه سالها مسئولیت در بنیاد شهید را داشته. همین امر رابطه اش را به ویژه با خانواده شهدا خاص کرده بود؛ وقتی می دیدندش گل از گلشان می شکفت. احوال تک ­تک اعضای خانواده را حاضر و غایب- جویا می شد و از حل شدن فلان مشکل و بهمان مسأله می پرسید.

    در مسیر بازگشت، فرصتی برای گپ زدن پیش آمد. از آقای بخشدار پرسیدم که چند وقت است بخشدار شده؟ پاسخ داد که حدود یک سال و نیم قبل بخشدار شده و مسئول برگزاری انتخابات ریاست جمهوری در اینجا خودش بوده است. به شوخی گفتم: «پس تقلّبها را اینجا شما انجام دادید؟!» آنقدر جدی و سرد جواب داد: «هیچ تقلبی نکردیم!» که لازم به نظر می رسید سریعاً اضافه کنم: «شوخی کردم …». باز هم به نظر می رسید دلش صاف نشده. انگار بدجوری تو اوت زده و اهانت شدیدی کرده بودم که تلخی اش از کام آقای بخشدار بیرون نمی رفت. برایم تعریف کرد که چند نفر از همکاران او در هیئت اجرایی انتخابات منطقه از قضا طرفدار موسوی بودند و همانها تأیید می­کردند که سالم­ترین انتخابات برگزار شده است. با حالتی آمیخته حسرت و شکر گفت: «ماجرای پارسال خیلی بد بود ولی این خوبی را داشت که همه چهره کریه کسی مثل موسوی را دیدند.»

    در منطقه تحت سرپرستی آقای بخشدار، حدود ?? درصد مردم در انتخابات ?? شرکت کرده بودند که بیش از هشتاد درصدشان به احمدی نژاد رأی دادند. از دلیل رأی بالای مردم به احمدی نژاد پرسیدم. پاسخ داد که اقدامات سفر استانی، جاده کشی، ساخت مدرسه، وام کشاورزی، حذف جریمه دیرکرد و سهام عدالت و … مؤثر بوده است. اما اصل ماجرا این بود که «مردم آقای احمدی نژاد را به آقا نزدیکتر می­دانستند.» از یک پیرزن ?? ساله روستایی نقل می­کرد که من نمی فهمم وقتی رهبر می­گوید این دولت دارد خوب کار می­کند، اینها (رقبای احمدی نژاد) اصلاٌ برای چی کاندیدا شدند؟!

    ***

    یک نکته جالب این بود که بسیاری از مردم روستا در کنار احمدی نژاد یک نفر دیگر را هم می­شناختند و خیلی از اتفاقات خوبی که در منطقه شان افتاده بود را به او نسبت می­دادند: مهندس بشارتی، رئیس دفتر مناطق محروم ریاست جمهوری.

    ***

    بارها گفته شده که یکی از اصلی­ترین نکات اردوهای جهادی «کندن» است. همانطور که اول گفتم برای من هم همین کندن و کنده شدن موضوعیت داشت. همان روز اول ورود به منطقه گوشی­ ام هم خراب شد تا ماجرای کندن تکمیل شود. فنا شدن گوشی برای من دو معنا دارد: یکی اینکه تلفن همراه ندارم و دیگر اینکه ساعت ندارم! اینجوری کیفیت تجربه زمان هم –که قبلاً این همه راجع بهش شنیده بودم- عوض شد. یک هفته خوشی بود.

    اما اعتراف باید کرد که تجربه کندن در اردوی جهادی با همه خوبیها و سازندگی هایش، نهایتاً تا حد زیادی غیر اصیل و موزه­ ای و تحت کنترل است. به نظرم می آید مسیر زندگی من در ده سال اخیر، از مجموعه ای مراحل مرتبط و بهم پیوسته تشکیل شده که هر کدام از دل قبلی در آمده و انگار تنها امکان و طبیعی ترین انتخاب بوده است. این مسیر تخت و یکدست به شدت مستعد پرورش نوعی رخوت و رکود زودرس و تثبیت نوعی «میانمایگی کسالتبار» است. به نظرم می رسد گریز از این وضعیت نیازمند یک تکانه جدی و نوعی کندن واقعی است. درباره ماهیت آن هنوز چیز زیادی نمی دانم.

    ?- ان­شاء الله پس از اتمام کامل طرح و بازگشت سرافرازانه دوستان جهادی نام کامل منطقه را اینجا می نویسم.



  • کلمات کلیدی :
  • آیا رئیس دفتر رئیس جمهور، آنقدر که دکتر اعتقاد دارد، خوب است یا آنقدر که کیهان می گوید، بد؟ آیا مشایی نه آنقدر خوب است و نه آنقدر بد؟ آیا درباره آقای اسفندیار عده ای دچار افراط و تفریط شده اند؟ آیا مشایی برای خودش باند دارد؟ آیا دارد برای ریاست جمهوری خودش را آماده می کند؟ چرا این همه اصرار دارد تا با نماینده هر تیره و طائفه ای دیدار محرمانه داشته باشد؟ آیا مشایی توطئه است یا توهم توطئه؟ آیا مشایی با عوالم بالا ارتباط دارد؟ آیا برای اتصال به خورشید حتی بی نیاز از ماه است؟ آیا دکتر در دو راهی مشایی و انقلاب، عاقبت به کدام گزینه رای مثبت می دهد؟ آیا اصلا وجود این دو راهی واقعیت دارد؟ آیا باید به خاطر زهرخند سران فتنه مشایی را تا ابد تحمل کرد تا مبادا میان دکتر و انقلاب جدایی بیافتد؟ آیا باید به خاطر حفظ دائمی دکتر، از گل نازکتر به مشایی نگفت؟ آیا اصل این سئوالات اشتباه است؟ آیا مشایی خادم ملت است؟ آیا مشایی نفوذی دشمن است؟ آیا فتنه بزرگتر فتنه باند مشایی است؟ آیا اصلا همچین گروهی وجود دارد؟ آیا صفار هرندی و باقری لنکرانی به خاطر نقد مشایی از دولت کنار گذاشته شدند؟ آیا ما در برگه آرای مان نوشتیم احمدی نژاد و خوانده شد مشایی؟ آیا مشایی چه از جان رای ما به دکتر که در اصل رای ما به ولایت بود، می خواهد؟

    ***

    • ادعایی دارم و آن اینکه هیچ نویسنده و روزنامه نگاری به اندازه من در مدح احمدی نژاد مطلب ننوشته. از زمان کیهان تا همین امروز و از روزگاری که دکتر شهردار تهران بود تا الان که رئیس جمهور هستند، چه بسیار که ستوده ام دکتر را. آقای شریعتمداری روزی حرف حکیمانه ای زد. مدیر مسئول کیهان به گمانم که در نمایشگاه مطبوعات بود، گفت: “ما روزنامه نگارها چیزی برای مخفی کردن نداریم. پرونده اعمال ما که همانا نوشته های ماست، همیشه عیان است” و چیزی که عیان است چه حاجت به بیان بیش از این. هنوز از اذهان عموم، طنز من با عنوان “جنایات شهردار تهران فاش شد” در ستون “خبرگزاری چیزنا” ی روزنامه کیهان که البته آن زمان نام ستون، “تلخند” بود خارج نشده است. بیاییم دگر بار و این بار برای تجدید خاطره این طنز را که خود دکتر را آن زمان به وجد آورده بود و حسابی هم سر و صدا کرد، بخوانیم:

    از آنجا که بالاخره یعنی پس از گذشت 8سال جناب آقای خاتمی متوجه بحران ترافیک در شهر تهران شدند ما هم ذیلا دلایل بد بودن شهردار تهران را به ترتیب چیز می آوریم:

    1. مهمترین دلیلی که نشان می دهد دکتر احمدی نژاد، آدم بی خودی است، این است که اوشان مثل شهید رجایی وقتی کنار محافظان خود می ایستد، آدم تعجب می کند که آخر این چه مدیری است که لباس محافظانش از لباس خودش گران تر و با کلاس تر است!

    2.در بی تربیت بودن شهردار تهران همین بس که تا به حال به مناسبت روز تولد فرزند یکی از معاونین خود از پول بیت المال برای آن عزیز دردانه پراید، کادو نبرده اند!… خسیس بازی تا به کجا؟

    3. از جمله دلایلی که ثابت می کند دکتر احمدی نژاد شهردار خوبی نیست این است که به جای این که دو ساعت برای مردم سخنرانی کند، 7ساعت مثل آدم های بی کار به درد دل های مردم گوش می دهد. کانه هیچ کاری در شهرداری مهم تر از شنیدن حرف مردم و حل کردن مشکلات اوشان نیست!

    4.دکتر احمدی نژاد برخلاف شهرداران تهران در دو دولت سازندگی و چیزلاحات، نه تنها عرضه تهیه یک خانه اشرافی در مناطق شمالی شهر تهران را ندارند بلکه تا به حال هیچ کس اوشان را در ماشین ضدگلوله ندیده است. وانگهی شهرداری که بلد نباشد پیپ بکشد، حالا هی برای مردم کار کند!

    5. در بد ذاتی دکتر احمدی نژاد یکی از دلایل هم این است که اوشان به جای این که مالیات و عوارضی را که از مردم می گیرد به احزاب بدهد، صرف امور نامشروعی مثل وام ازدواج می کند!

    6. شهردار تهران، چند صباح بعد از مدیریت در شهر تهران باعث شد که مردم بفهمند شعار اصلاحات را چیزطلبان دادند اما اصول گرایان به آن عمل کردند. سر همین اگر نمایندگان مجلس ششم به جای تحصن، خودشان را هم دار می زدند، باز کک مردم نمی گزید. آیا نباید به خاطر این کارها که همه اش زیر سر احمدی نژاد است به اوشان فحش بی تربیتی داد؟!

    7. دلیل هفتم، همچین محکم نیست، و چون ما اهل ارائه دلائل سست و واهی نیستیم ، بی خیالش می شوم!

    8. احمدی نژاد پایه گذار این بدعت بود که مردم از مدیران به جای شعار، کار مطالبه کنند. آیا همین مسئله جرم کوچکی است و مگر در قرآن نیامده: الفتنه اشد من القتل؟!

    9. اخیراً کاشف به عمل آمده که شهردار تهران به جای ادوکلن های 300 هزار تومانی، از عطرهای حومه شاه عبدالعظیم استفاده می کند. جنایتی که حتی “بیجه” هم مرتکب نمی شد!

    10.- دکتر احمدی نژاد تا ساعت دوازده شب در سرکار خود می ماند. صبح هم ساعت6 کارش را شروع می کند. شما قضاوت کنید که یک مدیر تا چه حد باید جانی و خیانت کار باشد؟!

    11. از دیگر دلایل بد بودن دکتر احمدی نژاد این است که قیافه اش نه شبیه کرباسچی است، نه الویری و نه ملک مدنی. حالا قیافه بخورد توی سرشان، 20 سال است همین کت و شلوار را می پوشد!

    12. شاید بزرگ ترین جرم شهردار تهران، امیدوار کردن مردم به کارآمد بودن نظام باشد. چرا که نه! جز این است که اوشان نان انقلاب را در حد مختصر، می خورد و با کمال وقاحت حاضر نیست مثل بعضی حضرات برای ضدانقلاب خدمت نماید!

    13. دکتر احمدی نژاد برخلاف دیگر شهرداران تهران، حاضر نیست سیاست هایی را اتخاذ کند که به گران تر شدن شهر تهران منجر شود؛ این تن بمیرد؛ اوشان بیشتر به حاجی ارزونی ها شباهت ندارد تا شهردار تهران؟!

    .14 چندی پیش شهردار تهران برای حل مشکل ترافیک علاوه بر احداث اتوبان های جدید و اصلاح برخی اتوبان های قدیمی، خواهان برچیده شدن بساط نمایشگاه بین المللی از محل فعلی شد. این در حالی است که وزرای همین آقای خاتمی با این کار اوشان که گره ترافیک را تا حدی باز می کرد، مخالفت کردند. این گذشت تا اینکه هفته گذشته رئیس جمهور بالاخره متوجه ترافیک تهران شدند. خب این وسط چرا آقای احمدی نژاد باید بی گناه باشد؟! خود همین جرم کوچکی است؟

    .15 چندی پیش چیزنامه ها لیست مدیرانی را که از شهرام جزایری، پول هنگفت گرفته بودند، چاپ کردند و چون نام آقای احمدی نژاد در این لیست نبود، معلوم می شود که اوشان اصلاً مدیر نیست!

    امضاء : «باجناق آقای چیز»

    • و یک هفته پیش هم در همین “قطعه 26″ متنی نوشتم و از دکتر بابت فعالیت های هسته ای ایشان تمجید کردم و نقد کردم مصوبه مجلس را که به گمانم مصوبه ای حق بود ولی اراده ای باطل داشت و قصد داشت نادیده بگیرد زحمات دکتر را در بخش هسته ای. این همه را نوشتم تا بگویم برای چون منی حق نقد احمدی نژاد و از آن مهمتر حق نقد مشایی محفوظ است. من در این نوشته که در ادامه خواهید خواند، همان نویسنده قبلی هستم و اگر صریح نوشته ام، به صادقانه بودنش ببخشید که هنوز هم دکتر را دوست دارم و این نقد از قضا به خاطر همین دوست داشتن است و مگر جز این است که درد دل را نزد دوست می برند؟ و مگر جز این است که حتی با وجود این انتقاد پیش رو هرگز نمی توانم منکر خدمات احمدی نژاد عزیز به انقلاب اسلامی شوم که من بعد از این هم از خوبی های دکتر خواهم نوشت.

    ***

    آیا در کشور ما رئیس جمهور در راس کار سابقه داشته از مردم برای فرد مورد نظر خود برای ریاست جمهوری دوره بعد رای بگیرد؟ آیا مردم بعد از هاشمی به ناطق رای دادند؟ آیا مردم بعد از خاتمی به معین رای دادند؟ آیا مردم بعد از احمدی نژاد به مشایی رای می دهند؟ آیا سنت تاریخ و سلیقه مردم با زبان بی زبانی با آدمی حرف نمی زند؟ آیا رئیس جمهور شدن کار خداست یا دست ماست؟ آیا ملت به دکتر رای داد یا به مشایی؟ آیا انتخاب و یا عزل و نصب وزرا طبق قانون با رئیس جمهور است یا در حوزه اختیارات رئیس دفتر رئیس جمهور؟ آیا وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی اسفندیار رحیم مشایی است؟ آیا می توان ستاره بود و جایزه عمار را از دست آقای اسفندیار گرفت؟

    • دعوت شده بود از من برای شرکت در جشن “لوح و قلم” و اینکه به پاس تلاش در فضای مجازی، “جایزه عمار” را از دست وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی بگیرم. مشتاقانه رفتم. در ایام مجوز گرفتن برای کتاب “نه ده” هم یکی دو بار تندی کرده بودم در نوشته هایم با آقای وزیر که دیدم بهترین جا برای رفع کدورت است و هر چند که من جایزه عمار را از دست وزیر محترم گرفتم اما چیزی نمانده بود جایزه عمار را آقای مشایی به من بدهد! در کارت دعوت من نوشته بودند با حضور وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی و این یعنی بالاترین مقام اجرایی حاضر در جشن “لوح و قلم” ایشان است اما من و 4 نفر دیگر از “جایزه عمار” ی ها ناگهان دیدیم جناب مشایی هم تشریف آورده اند و سخنران اصلی هم دیدیم که ایشان اند. به هر حال برای آدم آس و پاسی مثل من 4 سکه هم 4سکه است اما ای بسا سکه که از سکته هم بدتر است. در دل گفتم؛ بالای سن می روم و اگر اهدای جوایز طوری پیش رفت که مجبور شدم جایزه عمار را از دست وزیر بگیرم که سکه ها نوش جانم ولی اگر طوری شد که ناچار شدم جایزه را از آقای مشایی بگیرم، بی خیال سکه ها می شوم. خدا را شکر که هم سکه را از وزیر گرفتم و هم رفع کدورت حاصل شد اما چند ساعت بعد از این ماجرا دوستان بسیاری با من تماس گرفتند که چرا از دست مشایی جایزه آنهم “جایزه عمار” گرفتی؟ چرا در اعتراض به حضور مشایی اصلا جلسه را ترک نکردی؟ آیا فقط در نوشته هایت مردی؟ آیا در مقام عمل، “نوشتیم احمدی نژاد و خوانده شد مشایی”، یعنی کشک؟ بی هیچ توجیهی از دوستان معذرت خواهی کردم، هر چند که شماری از بچه ها وقتی متوجه اصل قصه شدند گفتند؛ سکه ها نوش جانت. این سکه ها در دوران ولایت ضرب شده است و این ? سکه کمترین پاداش جمهوری اسلامی به توست. کم در این مدت از دوست و دشمن فحش شنیدی؟ کم “بالاترین” تو را لینک کرد؟ کم به پدر و مادرت فحش دادند؟ کم عده ای از دوستان به جای “بالاترین” تو را فحاش خواندند؟ کم نوشته هایت را پیامک می کردیم که از سبزها کم نیاوریم؟ نوش جانت، به این حرفها هم کاری نداشته باش.

    ***

    آیا چه شده است جوانانی که برای رای آوردن احمدی نژاد بی مزد و منت کار کردند، حضور چون منی در جلسه ای که رئیس دفتر رئیس جمهور هم هست، بر نمی تابند؟ آیا میان دکتر و مشایی چقدر فاصله است؟ آیا ما احمدی نژاد را بیشتر دوست داریم، یا دکتر، مشایی را؟ آیا دکتر در دو راهی میان ما و مشایی کدام را انتخاب می کند؟ آیا ما احمدی نژاد را برای چه می خواهیم، مشایی برای چه؟ آیا محبت ما به دکتر از جنس ولایت است یا محبت مشایی به رئیس جمهور؟ آیا ما خودمان را کم برای دکتر هزینه کرده ایم؟ آیا بر عکس ما، مشایی، احمدی نژاد را برای خودش هزینه نمی کند؟ آیا مشایی رای ما به دکتر را برای خودش هزینه نمی کند؟ آیا رای ما به احمدی نژاد به جیب مشایی نرفته؟ آیا یک کامنت تکراری درباره این همانی دکتر و یکی از یاران حضرت موعود در وبلاگهای مختلف کار یک نفر است یا کاری تشکیلاتی؟ آیا بی واسطه ماه، کسی می تواند به خورشید دسترسی داشته باشد؟ آیا جریانی مرموز در صدد این نیست که برای خادم ملت، شانی حتی بالاتر از تمام عشق این ملت یعنی ولایت بسازد؟ آیا ماجرای آن نامه معروف، کار همین باند نبود؟ آیا می توان پذیرفت که این همه دغدغه های شخصی یک نفر است و پشتش خبری از یک کار حساب شده نیست؟ آیا آقای مشایی چه لزومی دارد با افراد مختلف تا اینقدر جلسه بگذارد؟ آیا گلزار و هدیه تهرانی رای یک قشر را به سمت ما جذب می کند و سعید قاسمی و حاج آقا پناهیان رای قشر دیگر را؟

    • آخرین روزهای سالی که گذشت رفته بودم تا با مشایی گفت و گو کنم و همه این سئوالات را از خود ایشان بپرسم. خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکنم جواب مثبت شنیدم. در خیابان پاستور اما یکی از اساتیدم که با واسطه ای ماجرا را فهمیده بود به من گفت: مشایی البته فعلا مذاکره را فقط برای مذاکره می خواهد. اصلا برای او مهم نیست که از پس سئوالات تو بر بیاید یا نه. او می خواهد بگوید که من از محمدرضا گلزار تا حسین قدیانی مراجعه کننده دارم. فعلا همین برای او کافی است. بی نیاز از بحث اضافی بهتر آن دیدم که “چشم” بگویم و چشم که گشودم دیدم عروسکی در بلوار کشاورز، همان شب داشت با مامورین خانم گشت ارشاد، چانه می زد؛ مگر رئیس جمهور نگفته که با موی ما کاری نداشته باشید؟

    ***

    آیا همه آنهایی که به احمدی نژاد رای دادند به خاطر ولایت به ایشان رای دادند؟ آیا لااقل جماعتی قلیل به دکتر با نیاتی دیگر و مثلا نیت “عدالت ولو شده بی ولایت” رای ندادند؟ آیا دکتر در روز مبادا رای چه کسی را به رای چه کسی می فروشد؟ آیا عده ای روی رای همین قشر برای فتنه بعدی سرمایه گزاری نکرده اند؟ آیا جا انداختن این قضیه در اذهان عده ای از مردم که گشت ارشاد یک گشت حکومتی اما غیر دولتی است، بدون هدف و نیت خاصی است؟ آیا در روز تایید نشدن صلاحیت مشایی در شورای نگهبان، “عدالت ولو شده بی ولایت” ی ها می خواهند به خیابان بریزند؟ آیا مشایی خود در سایه می ماند و فرد دیگری را جلو می اندازد؟ آیا شورای نگهبان صلاحیت فرد مورد نظر را تایید می کند؟ آیا گره زدن بحث مشایی فقط و فقط به موضوع حجاب، نشانی غلط دادن به مردم نیست؟ آیا دعوای ما با این جناب سر موضوعات مهمتری نیست؟ آیا همه دعوا به این بر نمی گردد که در حکومت اسلامی فصل الخطاب قرار است چه کسی باشد؟ آیا در دولت موعود مشایی باز هم فصل الخطاب، ولایت فقیه است یا ولایت کسانی که از ماه هم به خورشید نزدیک ترند؟ آیا برخی انتقادات از مشایی کار تشکیلاتی خود این گروه برای مظلوم نمایی نیست؟ آیا علاقه شخصی به ریاضت و ورد داشتن، همه انتقادات ما از مشایی است؟

    • کوتاه کنم سخن را. تا همین ? سال پیش مهندس موسوی با علم به بسیاری از چیزهایی که از ایشان می دانستیم برای ما یادآور روزگار خوشی بود و نمادی از حماسه و یاد. تا همین ? سال پیش برای ما کروبی، یار امام بود. تا همین چند سال پیش عده ای مالک اشتر علی را آقای ناطق نوری می خواندند. تا همین ?? سال پیش عده ای باز هم بر اساس قاعده “این همانی” شایعه کرده بودند که آقای هاشمی بی شباهت به یکی از یاران حضرت موعود نیست. ما این چیزها از یادمان نرفته. ما یادمان نرفته. کوچک بودیم اما می شنیدیم این شعار را که “مخالف هاشمی دشمن پیغمبر است” یا این شعار را “خامنه ای زنده باد، هاشمی پاینده باد”. القصه؛ باند مزبور بداند که بی شک برای ما عزیزتر از روزگاری نیستند که هاشمی و ناطق و موسوی برای مان عزیز بودند. این باند نه بزرگتر از افراد مزبور است نه با سابقه تر از عناصر مذکور اما برگ برنده این تشکیلات، ? چیز است: نخست احمدی نژاد عزیز و دیگری رای ما به این خادم ملت. ما اما اجازه نمی دهیم رای مان به دکتر جز رای به ولایت تفسیر شود. دکتر هم ان شاء الله این اجازه را نخواهد داد. دکتر می داند ما او را برای ولایت و ملت می خواهیم، برای خودش و متاسفانه عده ای او را فقط برای خودشان می خواهند. شرط تحقق عدالت فقط پیروی از ولایت است. چه می گویم که شرط قبولی نماز ما هم ولایت است. احدی از ماه به خورشید نزدیک تر نیست و دکتر باید آشفته کند خواب این جماعت را. احدی هم بیشتر از “آقا” دغدغه عدالت و عزت و سعادت و سربلندی این ملت را ندارد. هاشمی سکوت کرده بود. ناطق کاری نداشت. موسوی داشت نقاشی می کشید. خاتمی داشت  خودش را برای غرب آرایش می کرد. کروبی داشت  جلوی تعرض را می گرفت و احمدی نژاد فقط شاید استاندار بود یا استاد دانشگاه که مولای ما یک تنه در برابر کل غرب ایستاد و ورق ماجرای میکونوس را برگرداند. یادتان رفته؟ زمان سازندگی چه کسی جز مولای ما خامنه ای علیه اشرافیت، علیه تهاجم فرهنگی، علیه شبیخون فرهنگی و علیه فقر و فساد و تبعیض به پا خواست؟ دیگران کجا بودند؟ مگر زمان خاتمی، “آقا” یک تنه و مردانه جلوی دراز به دراز افتادن حضرات اصلاحات در برابر امریکا را نگرفت؟ فراموش کرده اید؟ اگر “آقا” نبود که اینها بعد از گورباچف روسی، به جای خادم ملت، یلتسین ایرانی را سر کار آورده بودند. از یاد برده اید؟ آیا در تمامی این مقاطع دولت عدالت محور اصلا وجود خارجی داشت که بخواهد به “آقا” کمک کند؟ حساب نور ماه را چرا روی پیشانی خودتان می نویسید؟ این نور ولایت است که پیشانی من و شما را سپید کرده، نه بر عکس. اینجا مملکت امام زمان است و پرچم مهدی دست احدی نیست الا نائب مهدی. ما جز ولایت با هیچ کس، تاکید می کنم با هیچ کس احد اخوت نبسته ایم. ما به کسی ارث محبت می دهیم که برادری اش را به ولایت برای همیشه ثابت کند. ماه ما آنقدر نور دارد که کم شدن سوسوی یک ستاره خللی به آسمان ولایت وارد نکند اما این همه را گفتم، این را هم بگویم که احمدی نژاد منتخب محبوب ماست که ما با چنگ و دندان سعی می کنیم او را حفظ کنیم. ما دکتر را آسان به دست نیاورده ایم که مفت، تحویل دیگرانش بدهیم. احمدی نژاد بیش از هر کسی قدر اشک های ما را می داند و می داند که وقتی رای آورد سر به سجده گذاشتیم و پیشانی بر مُهری که پر بود از مِهر علی. مِهر سید علی.

    ***

    دکتر! به حرمت همه آن اشکها، به احترام آن خانم اهل قم که فقط یک انگشتر طلا داشت و آن را هدیه داد به ستاد شما، به پاس خون دل خوردن های مادر شهید شیرودی، نگذار رای ما را به تو، آری به “تو” به همین راحتی “وتو” کنند.



  • کلمات کلیدی : دکتر، رای ما، وتو، شهردار تهران
    • بگذار کمی گریه کنم

    آن ریکاوری که روزی گفتم استراحت بود اما نه به معنای راحتی که به معنای آماده تر کردن جسم و جان برای نبردهای جانانه. چیزی از جنس بازگشت رزمنده ها به دوکوهه بعد از عملیات. یعنی خودت را خوب بسازی برای جنگ بعدی. راستش در سفر حج که فکر می کردم برایم بهترین ریکاوری باشد، اینگونه نشد. حج برای من بیشتر نوعی خودسوزی بود تا خودسازی. یعنی که جمله معروف آوینی؛ “بمیری پیش از آنکه بمیرانندت”. سعی کردم بمیرم در این سفر و خود را بسوزانم. حج نوعی مرگ است یا بهتر بگویم نوعی برانگیخته شدن. یعنی خدا در حج به آدمی این فرصت را می دهد که بمیرد اما سرش بعد از بلند شدن به سنگ لحد نخورد، بلکه نگاهش گره بخورد به حجرالاسود. نوعی مرگ که بعدش باز هم فرصت زندگی در همین دنیا را داشته باشی. که در حج آدمی خانه خدا را زیارت می کند و در مرگ خود خدا را. بگذریم. هفته پیش رفتم شمال از راه جاده چالوس. مقصد ما شهر کلاچای بود. منزل یکی از اقوام. اگر نه به سبب و نسب که به گردش روزگار. به شدت منتقد اینگونه شمال رفتن جوانانم. کدام گونه؟ توضیح می دهم. اینکه به شمال بروی و خانه ای اجاره کنی و چند باری هم بروی دریا و چند تا بوق هم در تونل کندوان بزنی و هیچی به هیچی. حداقل آنهایی که مجرد هستند توصیه دارم برای شان درباره همین جاده چالوس. مفت از دست ندهید این جاده را. یک هفته هم برای ماندن در حاشیه این جاده کم است و چه بهتر که شبها به جای خانه اجاره ای در چادر مسافرتی بخوابید که صفایش بیشتر و قیمتش کمتر است. ابتدای این جاده جایی است به نام شهرستانک. یعنی از کرج به سمت شمال می شود سمت راست جاده. نزدیکی های سد کرج است و بسیار جایی دنج. حتما یک روزی در این شهرستانک بمانید و با مردمان بومی آنجا سعی کنید رفیق شوید. کوه های اطراف شهرستانک را از دست ندهید. آنقدر لازم نیست حالا کوهنورد حرفه ای باشید. صعب العبور نیست. بعد هم جایی نزدیکی سیاه بیشه، روستایی هست به نام “ولی آباد” که نماز خواندن در مسجد این روستا خیلی صفا دارد. من در یکی از مسافرتهای شمال در عهد مجردی ? شبانه روز در این روستا ماندم و خدا عالم است که چه پخته شد این خامی. اینکه نان بخوری از تنور داغ خانه ویلایی و در عین حال ساده پیر زنی که مادر شهید است. این روستا قبرستان با صفایی هم دارد و چند تایی هم شهید اهالی اینجا تقدیم اسلام کرده اند. بعد هم جای دیدنی دیگری که من در سفرهای ماضی به جاده چالوس رفتم روستای “الیت دلیر” بود. این روستا از پایین به بالا سمت چپ جاده چالوس است و این منطقه حاشیه ای جاده چالوس خودش به تنهایی هم ییلاق دارد و هم قشلاق. فصل سرد سال معمولا اهالی اینجا می آیند در حاشیه جاده جایی به نام “واسپول” منزل می کنند که با خود جاده چالوس فقط چند دقیقه فاصله دارد اما در فصل گرما اهالی می روند در شمال این حاشیه که روستای الیت دلیر  قرار دارد که حدود ? ساعتی راه می شود و چه هوای خنک و مطبوعی دارد. هم اینجا و هم راه دیگر این آبادی که به “انگوران” و “گیجان” ختم می شود. این را هم بدانید بد نیست. عده ای خوش ذوق به این روستا می آیند و در منتهی الیه این روستا ماشین خود را چند روزی به امانت نزد  اهالی می گذارند و خود دل به دامن طبیعت می زنند و فقط با ? ساعت پیاده روی و نه کوهپیمایی می رسند به شهر طالقان. یک بار من این کار را کردم و چه صفایی داشت. یعنی از وسط کوههای جاده چالوس بعد از ? ساعت پیاده روی، سر از شهر زیبای طالقان دربیاری، خیلی عالی است.  امتحان کنید؛ به تجربه کردنش می ارزد.  خیلی ارزان می شود مسافرت کرد به قول رضا امیرخانی. در اولین سفرم به روستای الیت دلیر، رفتم خانه مادر شهید درخشیده که امین چیذری هم همراهم بود. یک مادر شهید می نویسم، یک مادر شهید می خوانی. بنازم ناز صدای ولایت را که تا هر آبادی کشیده شده است. این مادر شهید کمی تا قسمتی با فقر دست و پنجه نرم می کند اما هر بار که نامی از مولای خوبان حضرت سید علی برده شد، باید می بودی و قطرات اشک را در چشمانش می دیدی. حکایت جالبی هم دارد مراسم شهید این مادر پیر. فقط این را بگویم که دست تنگی اجازه نمی داد این مادر برای پسر شهیدش مراسم بگیرد اما در عالم خواب می بیند پسرش را که می گوید؛ مادرم! غصه نخور. برای من مراسمی بگیر. فردا گوزنی می آید در جاده و این را خدا برای تو می فرستد تا قربانی کنی و برای من مراسم بگیری. فردای این روز مادر این شهید و دایی شهید در جاده کلاردشت با یک وانت مشغول تردد بودند که دیدند گوزنی آمد وسط جاده و راه را بست. کمی معطل شدند و بعد با کمک شانه خاکی جاده به مسیر خود ادامه دادند اما در پیچ بعدی جاده باز هم سر و کله این گوزن پیدا شد و اینگونه شد که مادر شهید داوود درخشیده یاد خواب دیشب خود افتاد. به برادر خود گفت: تو فقط در عقب وانت را باز کن و کاری ات نباشد. دایی شهید هم همین کار را کرد و گوزن آمد و عقب وانت جا خوش کرد. همه اهالی محل به درستی این واقعه صحه می گذارند و حتی مادر شهید درخشیده به یادگار، شاخ این گوزن را نگه داشته در گوشه اتاق کوچک خانه اش که بی شباهت به حسینیه محقری نیست … بگذار من کمی گریه کنم تا مابقی حرفها … “ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای. دستی بر آر …”. به قرآن شهدا زنده اند. ولله شهدا هوای ما را دارند. شهدا خیلی با معرفت اند. باز هم خاطره ای بگویم از همین شمال و همین شهدا. سالها پیش پدر و مادر بابا اکبر یعنی همین پدربزرگ و مادربزرگ ما رفته بودند شمال به قصد تفریح که شباهنگام در جاده “ماسال” راه را گم می کنند. نیمه شب می رسند به یک روستا و پدربزرگ که دیگر نای رانندگی نداشت ماشین را خاموش کرد تا بلکه صبح شود و نور خورشید راه را در آن تاریکی نشان شان دهد. لحظاتی بعد خانمی به شیشه ماشین می زند که بیایید منزل ما. اینطوری خوب نیست. تا فردا صبح ما یک کلبه درویشی داریم. یک شب را بد بگذرانید. سخن کوتاه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ ما می روند خانه این خانم و دقایقی بعد که مرد این خانه وارد می شود، بی مقدمه می گوید؛ شما پدر و مادر شهید اکبر قدیانی نیستید؟ جواب می شنود که آری. این مرد دوباره می گوید؛ من سالها پیش با فرزند شما در حوزه هنری و کارخانه ایران کاوه رفیق بودم. شلوغی تهران روی مخم بود و آمدم شمال. دیشب خواب اکبر را دیدم که گفت: فردا مادر و پدر من در این دیار غریب هستند. به خانه ات راه شان می دهی؟ … بگذار کمی گریه کنم تا مابقی حرفها.

    • به جای مگس، زنبور باشیم

    بر خلاف دیگر دوستان وقتی یکی از من بپرسد از شمال چه خبر؟ به جای اینکه بگویم بد حجابی غوغا می کرد، از آرامش دریا، شکوه جنگل و خنکای نسیم صبحگاهی جاده کلاردشت به عباس آباد سخن می گویم. خواهش می کنم این سطور را سیاسی نخوانید. من به همان اندازه که با اصل گشت ارشاد موافقم، از آرا و عقاید امثال مشایی نگرانم. حرف من چیز دیگری است. خصلت مگس داشتن کفران نعمت خداست. برخی از ما به جای آنکه زنبور باشیم و روی گل بنشینیم، قناعت کرده ایم به مگس بودن و نشستن روی گه. یعنی که فقط نیمه خالی لیوان را می بینیم. یعنی که غیرت ما بوی تعصب بیجا می دهد. منظورم بیشتر ما آقایان است. همه فکر و ذکر ما شده حجاب خانم ها. اتفاقا در این سفر من به کرات دیدم جوانانی از مرد و زن که داشتند در دل طبیعت نماز اول وقت می خواندند. بیاییم خوبی ها را هم ببینیم. نسل جوان ما همین نسل اعتکاف، همین نسل ? دی، همین نسل شب های رمضان الکریم است. جز این است؟ حالا گذشته از اجتماع، در محیط خانه و خانواده هم ما معمولا غیرت الکی خرج می کنیم. به حجاب خواهر و مادر خود، به ناموس خود بسیار حساس هستیم، اما وقتی چشم خودمان به جمال عروسکی روشن می شود، با همان چشم، شکار می کنیم! خدایی غیر از این است؟ برخی از دوستان آنقدر ریز از جزئیات حجاب بد عده ای از زنان انتقاد می کنند که آدم می ماند وقت خیره شدن، چقدر دقیق چشم شان کار می کرده! باز هم می گویم من اینجا از موضع اخلاق و نه سیاست، دارم حرف می زنم. با نگاه مردانه نمی توان مشکلات زنانه را حل کرد. سیاسی کردن موضوع بدحجابی هم چیزی را درست نمی کند و از طرفی بدحجابی فقط مقوله ای مختص به خانم ها نیست. من در این سفر اگر قرار است نقاط منفی را ببینم اتفاقا معتقدم بی حیایی عده ای از مثلا مردها بیشتر از بدحجابی عده ای از خانم ها بود. بگذریم که بیشتر از این ادامه بدهم برایم گله به گله کامنت می آید که داداش حسین فمنیست شده!

    • شیخ بی سواد در “پلرود”

    از جاهای بکر شمال که کمتر دستخوش فکر کج آدمی زاد شده، جایی است که الان آمارش را به شما می دهم. از سمت شرق به غرب، اولین شهر استان گیلان چابکسر است و بعد کلاچای. کلاچای بخشی است با ? شهر واجارگاه و کلاچای. از کلاچای به طرف جنگل که حرکت کنی، می رسی به بخش رحیم آباد. کمی آن سوتر از رحیم آباد، املش قرار دارد که اگر نه بهترین که بیشترین چای منطقه مال همین جاست. بهترین چای هم بی شک چای لاهیجان و فومن است. لطفا هنگام نوش جان کردن چای شمال به مزه اش کاری نداشته باشید. به این فکر کنید که بعد از نوش جان کردن، به اعصاب شما آرامش می دهد. عطر و طعم و مزه را ما امروزه فدای اصل چای کرده ایم و این هم کفران نعمتی دیگر است. و اما رحیم آباد را که تمام کنی و باز هم به طرف جنگل حرکت کنی، می رسی به منطقه اشکورات و جاده اشکور. در این جاده منطقه ای هست به نام “پلام”. پلام رودخانه ای دارد به همین نام که بخشی از رود “پلرود” است که به دریا می ریزد. آب تنی کردن در این رودخانه را به خصوص در بخش پلام از دست ندهید که به کوری چشم سران فتنه صفایی دارد برای خودش. یعنی جان می دهد این شیخ بی سواد را بیاندازی داخل پلرود و بعد به او بگویی؛ حالا اگر مردی با بی بی سی مصاحبه کن و البته شیخ در پلرود باید مراقب خودش باشد. بالاخره خطر تعرض همه جا شیخ را تهدید می کند. در این نواحی “سفید آب” هم هست که بی واسطه از چشمه کوه های اینجا بیرون می آید و امروز آب شرب کلاچای و رحیم آباد و رودسر از همین سفید آب تامین می شود. دیگر نکته اینکه اگر این سلسله کوه منطقه اشکور را تا آخر بالا بروی، می رسی به جایی که دیگر جاده خاکی می شود. اینجا ماشین شاسی بلند به کار آدمی می آید تا با ? ساعت رانندگی در جاده خاکی، سر از شهر الموت قزوین در بیاوری. یعنی رسیدن به شهر قزوین بدون استفاده از بزرگراه قزوین – رشت که می گویند خیلی خوش منظره و زیباست اما ما کجا و ماشین شاسی بلند کجا؟ و اما این رودسر که نوشتم “قم شمال” است. حوزه علمیه ای دارد قدیمی با نزدیک ??? سال سابقه. خانواده شهیدان جنیدی، پدرشان روزگاری امام جمعه همین شهر رودسر بود که الان به رحمت خدا رفته اند. من در کتاب “نه ده” چند باری نام از مادر شهیدان جنیدی برده ام. ? شهید این مادر محترمه تقدیم اسلام کرده و “آقا” در وصف پدر این شهیدان همین بس که فرموده: “ایشان از اولیاء الله بود”.

    • در دیار سبلان

    از شمال رفتن به اردبیل و دیدن دریاچه شورابیل هم برای خودش لذتی دارد. آدمی در “گردنه حیران” واقعا حیران می ماند از قدرت خدا در خلق زیبایی های باشکوه. در آفرینش کوه. فقط این را بگویم و رد شوم که برای رفتن به انزلی و بعد آستارا و اردبیل لزومی ندارد حتما از شهر رشت رد شوی. بعد از لاهیجان می توانی ماشین را بیاندازی سمت آستانه اشرفیه و لشت نشا و کیاشهر و خلاصه به انزلی برسی بی نیاز از درگیر شدن با ترافیک شهر رشت. نرسیده به اردبیل شهر “نمین” قرار دارد که عسل اش معروف است اما همین عسل را بد نیست اگر بدانیم چگونه تولید می شود. عسل به روایتی استفراغ زنبور عسل است و به دیگر روایت مدفوع هاچ زنبور عسل. این دیگر عجب خدایی است. حضرت ابوتراب در نهج البلاغه از عسل به عنوان بهترین و مغذی ترین ماده غذایی نام برده و همه پزشکان در یک کلام، عسل را “شفا” می دانند و تو اگر نیک بنگری در همین عسل کافی است قدرت خدا را ببینی و ببینی که شیرین ترین ماده غذایی را از چه چیزی آفریده. همین جا لعنت باید فرستاد بر همه منکرین خدا از اول تا آخر و اما در اردبیل، سری هم زدیم به آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی که بی شک شیخ زاهد گیلانی که در لاهیجان مقبره دارد استادش بوده. این شیخ صفی را می شود پدر معنوی سلسله صفویه هم خواند. من با تمام ارادتی که به دکتر شریعتی دارم معتقدم دکتر در کتاب “تشیع علوی – تشیع صفوی” اغلب حرف حساب زده اما در شناخت مصادیق دچار اشتباه شده. دوران صفویه دوران باشکوهی بود از پیوند دین و دولت. یعنی که شاه عباس از پادشاهی فقط زورگویی و قلدری و احیانا خانم بازی اش را بلد نبود. او آنقدر عقل داشت که زمام امور را بسپرد دست فقهای مجتهد و علمای دین. حالا اینکه گاهی نان اهل بیت را می خورد و دم از “علی” می زد، این نه اشکال کار شاه عباس که اتفاقا نقطه قوت زمامداری اوست و مگر ما جز این است که هر نانی می خوریم از صدقه سر علی و اولاد علی است؟ اینکه دکتر گفته؛ “ما باید نان دنیا را بخوریم و برای دین کار کنیم، نه اینکه نان دین را بخوریم و برای دنیا کار کنیم”، حرف حکیمانه ای است اما مصداق آن، سلسله به قول دکتر ولایتی؛ جلیله صفویه نیست. بگذریم. بعد از اردبیل رفتیم “سرعین” و آب گرم “گاومیش گلی” که طبیعی ترین آب گرم اینجاست اما خدایی اش زمستان بیشتر فاز می دهد رفتن داخل آب گرم این حوضچه سر باز. یک مقدار هم اگر پولی که از ملت می گیرند خرج نظافت این آب گرم ها کنند، ثواب دارد! خود آب گرم بسیاری از امراض را دفع می کند و آب اش الحق که شفاست اما کثافت رختکن و دم پایی های پاره اگر بگذارد. هر چند که “یا من اسمه دوا و ذکره شفا” فقط حب حسین است.

    • ماه یعنی حضرت آه، یعنی خامنه ای

    در رانندگی ماشین آدم گاهی به طرف شانه خاکی جاده برود، بهتر از این است که خود آدمی برود سینه قبرستان. این اصل را در رانندگی رعایت کنید، به خصوص وقتی که دارید با ماشین جلویی شاخ به شاخ می شوید. و اما یکی از بهترین سواحل شمال، ساحل “حسن سرا” حد فاصل کلاچای و رودسر است که نه پولی است و نه شن هایش آنقدر نرم و ریز است که موقع بیرون آمدن از دریا اذیت شوی. ماشین را هم می توانی تا یک متری ساحل دریا ببری و اما شب نیمه شعبان با جناب باجناق و نوه همین جنیدی بزرگ که فرزند شهید حمید جنیدی است دل را زدیم به دریا و نیمه شب آمدیم شنا کنیم و خودمان را با آب و سکوت و شب و عشق و ماه و ستاره ها و اوج و موج آشنا کنیم. تا به حال ماه را این همه زیبا ندیده بودم و ستاره ها را این همه نورانی و زیاد. خودمان در آب بودیم و نگاه مان به آسمان. جسم مان ماهی بود و جان مان پرنده و برگ برنده مان دریا بود و آسمان. در روی امواج دریا خوابیده بودم و چشم از ماه بر نمی گرفتم و دیدم که ماه در شب همان اختیارات خورشید را دارد در روز. یعنی شاید گرما و نور خورشید را ماه نداشته باشد اما آنقدر ستاره دور و بر خود دارد که از پس تاریکی برآید و دیدم که الحق وقتی شب باشد و قتی دوران غیبت باشد و وقتی مهدی نباشد، این حضرت ماه، نائب بر حق خورشید است. به ماه نگاه می کردم که چه کامل بود. نقصی ندیدم در ماه و دیدم که چه بزرگ آبرویی دارد نزد ستاره ها و دیدم که ماه چه زیبا گفت خطاب به خورشید که؛ “این آبرو را هم خود شما به ما داده ای”. دیدن ماه، نگاه به دریا، خیره شدن به ستاره ها، دل زدن به دریا، چشم دوختن به آسمان، عبادت ما پروانه هاست و باز هم به ماه نگاه می کردم و می دیدم که انگار ستاره ها دارند دور ماه طواف می کنند و وقتی آن همه ستاره را گرد ماه دیدم خدا را شکر گفتم که ما اهل کوفه نیستیم. ما شکوفه های گل یاسیم. پر از احساسیم. عاشق عباسیم. خواستم بشمارم ستاره ها را. عدد کم آوردم و همانجا به دشمنان خامنه ای گفتم: بیشمار ماییم. شما غلط کردید بیشمارید. شما بی شعارید. بی شعور. بی عار. شما به جای طواف گرد ماه، لیاقت تان همان شب پرستی است. شب و ظلمت و تاریکی و خفاش با شما، ماه و نور ماه و عشق ستاره ها با ما. و باز به ماه نگاه کردم و دیدم تنها گناه ماه این است که بی خورشید قبول کرده رهبر ستاره ها باشد. یعنی منت گذاشته بر سر ما. یعنی افتخار داده به ما. خدا را در همان دریا شکر گفتم بابت نعمت ولایت و بابت مصداق این نعمت، رهبر عزیزمان خامنه ای. و همین طور خیره شده بودم به ماه که دیدم اگر شب بود و ماه نبود، شب پرستان، “نور” را سر می بریدند و فهمیدم اولین کسی که بابت رهبری خامنه ای به ایشان دست مریزاد می گوید مهدی فاطمه است. اولین سپاسگزار مولای ما، پادشه خوبان است. و دیدم که بیشترین آه را از فراق خورشید همین جناب ماه می کشد و دیدم که خداست آنکه بر سر مولای ما دست می کشد. خدایا شکرت بابت تحقق این شعار؛ “دست خدا بر سر ماست، خامنه ای رهبر ماست”. آری، خامنه ای رهبر ماست. هر کس به کسی نازد، ما هم به علی نازیم. تمام هستی ما خامنه ای است. عشق ما مستی ما خامنه ای است. با خامنه ای ما دنبال هیچ واسطه ای برای مهدی نمی گردیم. الکی عده ای خودشان را به خورشید وصل نکنند. عامل اتصال ستاره ها به خورشید فقط و فقط جناب ماه است. از ماه کسی نزدیک تر به خورشید نیست. و باز دیدم که ماه چقدر زیبایی داده به آسمان. ماه نباشد ما کجا می توانیم آسمان را ببینیم؟ گفت: “به علی شناختم من به خدا قسم خدا را”. و باز دیدم که بی ماه، هیچ راهی به الله ختم نمی شود که اگر در روز، قطب عالم امکان حضرت خورشید است، در شب، قطب نمای راه ما سرانگشتان جناب ماه است. ای شب! هر چه می خواهی تیره تر باش و ای لیل! هر چه می خواهی تاریک تر. ماه ما چون عباس نگهدار اوست، همه ظلمات تو را یک تنه حریف است. گفت: “آمریکا، آمریکا، تو با سلاح تزویر، ما با سلاح ایمان بجنگ تا بجنگیم”. ???? ماهواره جاسوسی دشمن، بروند بمیرند که عمرا از پس این ماهپاره علوی تبار ما برآیند. تا ما ماه را داریم، روزگار شب پرستان سیاه است. یک بار نوشتم؛ ما این بار منتظر نمی مانیم تا محرم گردد. عاشورا را جلو می اندازیم و یک مو ز سر علی اگر کم گردد، سرتان را می گذاریم روی سینه تان. به امتحانش می ارزد. ما بدمان نمی آید شما را لااقل در یک جا بی شمار کنیم؛ در جهنم!



  • کلمات کلیدی :
  • همیشه خدا این شهر مدینه انگار عصر جمعه است و یا غروب عاشورا. مکه را هم محزون دیدم اما حزن مکه آمیخته با نوعی غرور و یا اعجابی بود که من تا آخر هم نتوانستم آنرا درک کنم ولی مدینه حزنی داشت از جنس خداحافظی. هنوز نیامده بودی که دلت برایش تنگ شده بود و هنوز روز اول حضورت در مدینه بود و تو داشتی فکر می کردی که چند روز دیگر اینجایی و مدام داشتی به لحظه خداحافظی فکر می کردی. چرا مدینه اینقدر غمگین است و چرا شیعه در این شهر حتی اندازه مکه راحت نیست. من به گمانم در مدینه می شد هنوز بیت الاحزان را دید و صدای ناله های فاطمه را شنید. انگار هنوز شب ? شهدای احد نشده باشد. انگار حمزه همین الان به شهادت رسیده است. انگار هنوز اوضاع مسلمین بعد از جنگ احد درست و درمان نشده. یعنی تو وقتی داری در کوچه های مدینه قدم  می زنی، انگار هنوز ام البنین دارد برای پسر فاطمه و برای عباس گریه می کند و گوشه ای از قبرستان بقیع نشسته به مویه و می بینی این فقط احساس تو نیست. فاطمه و علی هم در این شهر روزگار سختی را سپری کرده بودند. روزی از روزهای مدینه بی آنکه خود را مقید به آداب زیارت کنم رفتم مسجدالنبی و حرم پیامبر و خانه فاطمه و بقیع و بیرون از بقیع و نشستم جایی که می گفتند اینجا بیت الاحزان فاطمه بوده. یعنی خانه اندوه و دیدم که مدینه سراسر بیت الاحزان است. نشستم جایی همان حوالی و سعی کردم بفهمم پیام زهرا از این همه اشک چه بوده است. یعنی صبح دست حسنین را بگیری و بیایی بیرون شهر و بنشینی در بیت الاحزان و ساعاتی اشک بریزی و بعد برگردی خانه ات تا صدای گریه تو همسایه ها را نیازارد و دیدم در مدینه این فقط من و توی شیعه نیستیم که حق گریه نداریم. این حق را از فاطمه هم سلب کرده بودند. اما زهرا چه می خواست به من و تو یاد دهد با اشک هایش و دیدم بی بی دو عالم نه برای خود که برای سرنوشت من و تو اشک می ریخت. لحظه ای را تصور کنید که بعد از پیامبر به پیام غدیر عمل می شد و علی می شد حاکم جامعه اسلامی بی وقفه ?? ساله. بروز چنین واقعه زیبایی در دیروز، سرنوشت امروز ما را تغییر می داد. یعنی خلفای جور و امرای ستم، با انکار ولایت علی کاری کردند که امروز ما باید با عده ای هنوز هم بحث کنیم سر حق غصب شده علی و این داغ آنقدر بر گرده تاریخ شلاق زده که فاطمه لاجرم به جای همه تاریخ و برای همه تاریخ اشک ریخته. یعنی که اگر علی تنها بماند تنها کاری که باید اشک ریختن است. بارها در همان مدینه مطالعه می کردم در زندگی پیامبر و می دیدم که هر جا محمد بوده، علی هم به اطاعت مشغول بوده. یعنی یک فدایی بوده برای فرمانده خود و می دیدم محمد همین که می فهمید علی هست انگار غم از چهره اش پاک می شد و همین که می فهمید ذوالفقار علی هست انگار خیالش راحت می شد که حتی اگر تنگه احد را هم دور زدند که حتی اگر حمزه را هم به شهادت رسانده اند اما چون علی هست غمی نیست. حالا همین علی خانه نشین شده و آنقدرها یاری ندارد که دست به احیای حق خود بر دارد. این گریه های فاطمه گمانم امروز هم دارد برای ما حرف می زند. یعنی فاطمه با ما دارد همین امروز هم سخن می گوید اما با اشک؛ که اگر ولی امر را تنها بگذارید، باز هم کار من گریه کردن است.

    ***

    اینجا از قرار روزگاری بیت الاحزان فاطمه بوده. همین جا می نشسته و خسته از مردم، دل شکسته از نامرد مردم زانوی غم بغل می گرفته و با خدای خود سخن می گفته اما فقط با زبان اشک و دیدم در شکستن دل زهرا همه آنها که علی را تنها گذاشته اند سهیم اند. امروز جمهوری اسلامی نزدیک ترین حکومت به حکومت علی است و اگر چه با قله عدل ابوتراب فاصله ها دارد اما می بینی که همان پرچم غدیر امروز دست رهبر ماست. ما بعد از رحلت امام، اجازه تکرار سقیفه ندادیم و با واسطه خبرگان خود به علی رای دادیم اما عده ای می خواهند جمل و صفین و نهروان را تکرار کنند. نتوانستند سقیفه را تکرار کنند اما عزم کرده اند باز هم روی شتر بنشینند. آن نامه سرگشاده روی شتر نوشته شده بود و هر کس خطاب به علی بی ادبانه نامه بنویسد دل زهرا را شکسته است و می بینی که در شکستن دل زهرا سران فتنه سهیم اند. ??? هزار خون برای این نظام داده شده، که دیگر علی تنها نباشد و هر حرکتی علیه نظام، یعنی کمک به تنهایی علی. کیست امروز که یک تنه جلوی این همه دشمن خارجی، مظلومانه اما مقتدرانه ایستاده است؟ و از دیگر سو در برابر اصحاب داخلی جمل نیز؟ خیال تان راحت؛ تا قدر همین ماه را ندانیم، خبری از خورشید نیست اما نگاه که می کنی می بینی این روزها ستاره گرد ماه بی شمار است. ? دی بزرگ ترین پیامش این بود؛ ظهور نزدیک است.

    ***

    بیت الاحزان را برگشتم به طرف بقیع و بعد از دقایقی پیاده روی در کناره بیرونی دیوار بقیع سر از مسجد النبی در آوردم و دیدم که تا چشم کار می کند ایرانی موج می زند و دیدم که انگار مدینه هم دوست دارد شهری از شهرهای ایران عزیز باشد و دیدم ما ایرانی ها چقدر عاشق مدینه شهر پیغمبریم. یعنی که آمده ایم اینجا تا بگوییم؛ مدینه! این همه غمگین نباش. اگر بغض کرده ای و دلت برای پیامبر تنگ شده، ما آمده ایم. دیگر اقوام اینجا اگر فقط مسلمانند اما ما از نسل سلمانیم و سلمان، رسول خدا فرموده که از ما اهل بیت است. ما در ایران کافی است بدانیم که امامزاده ای نسبتی با اهل بیت دارد. گلستان می کنیم مزارش را و برایش هر روز گل و گلاب می آوریم. ما با معرفتیم مدینه. سرت را بگذار روی سینه ما. سینه ما بوی اهل بیت می دهد. ما را ای مدینه، مادرمان با عشق پیامبر و علی و فاطمه شیر داد و وقتی دلش گرفته است سفره عباس نذر می کند و دل را روانه می کند به کوچه بنی هاشم تو. راستی! نگفتی این کوچه کجاست؟ با ما سخن بگو مدینه. می دانم دلت شکسته است و قلبت مجروح اما ما که خود زخم خورده ایم آمده ایم تا زمزمه کنی با ما غصه هایت را. ما امین تو بوده ایم در همیشه تاریخ و نگاه که می کنی می بینی مدینه شهر پیغمبر جایی از قلب ماست. جغرافیا، مافیایی بیش نیست. نقشه را باید از دل ما کشید. مدینه! کبوتران بقیع جز گندم ایرانی نمی خورند. این را همه می گویند. ایرانی گندم که می پاشد در بقیع، حتی کبوتران بقیع هم بوی سلمان را احساس می کنند. مدینه! دلت برای سلمان برای ابوذر برای اصحاب برای مهاجرین تنگ شد کافی است سر بگذاری روی سینه ما. ما با دست عباس با دست بریده ماه بنی هاشم بارها به این سینه زده ایم و تو می بینی که قلب ما نمی زند؛ دم از مدینه می زند.

    الغلط کردید بی شمارید!

    اولین عربی که از این سرزمین دیدم جوانی بود سرباز در فرودگاه مدینه که دستش یک باتوم بود تا اگر لازم شد آن را بکوباند سر اخلال گران در نظم و انضباط فرودگاه و بی تعارف اولین چیزی از ایران که دلم برایش تنگ شد همین باتوم بود. یعنی همین اول بسم الهی دلم برای باتومم در ایران تنگ شد و این باتوم چیزی است مثل همین قلم که با آن هم می توانی مثل بسیجی ?? ساله والفجر مقدماتی شهید سلمان محمدی وصیت نامه بنویسی و هم می توانی مثل سلمان رشدی آیات شیطانی بنویسی. گمانم هست باتومی که در روز عاشورا کوبانده شد بر فرق آشوبگران، نسلش به ذوالفقار علی بر می گردد و باتومی که دست این سرباز سیه چهره است نسلش بر می گردد شاید به شمشیر ابن ملجم و تو محال است یاد باتوم بیافتی و یاد فلافل نیافتی. این بچه بسیجی ها عالمی دارند برای خودشان. فلافل هیچ تقدس خاصی ندارد اما در مسجد ارک کوچه ای هست به نام کوچه فلافلی که عده ای از دانیال های میدان شوش آن را کوچه کثیف هم می خوانند. فلافل های کوچه کثیف خوشمزه ترین غذایی است که حتی در رستوران حاج نائب هم گیر نمی آید. یعنی حاج منصور دارد شب اول ماه رمضان با خدا مناجات می کند و تو به بهانه تجدید وضو از مسجد می زنی بیرون و وسط راه با یکی از دوستانت راه کوچه کثیف را می گیری و فلافلی می خوری و برمی گردی مسجد. همه تقدس فلافل به این بر می گردد که آدمی را حتی در فرودگاه مدینه یاد بچه بسیجی های مسجد ارک می اندازد و مگر می شود از مسجد ارک گفت و چیزی از حاج منصور ارضی ننوشت. این مداح اهل بیت ریز که می شوم در صدایش می بینم انگار حنجره کربلاست و از دوستم خواستم برای بقیع، این شعر “مدینه شهر پیغمبر” حاج منصور را بریزد در گوشی موبایلم. افتخار می کنم روزهایی از عمرم در مسجد ارک گذشته است. “بیت الزهرا”، “صنف لباس فروش ها” و به خصوص دعای عرفه حاجی که از جمعیت موج می زند به حدی که میدان مخبرالدوله را ناچار در روز عرفه می بندند. من نه فقط خودم که پدرم هم روزگاری سینه می زد پای صدای حاج منصور و خدا عالم است چه تعداد از سینه زنندگان حاجی به شهادت رسیده باشند. یعنی که وقتی در مسجد ارک لباس ها را از تن در می آوری و با دست به سینه می زنی اگر چشم بصیرت را باز کنی شهدا را هم در لابه لای سینه زنان بر حسین خواهی دید و من عاشق آن لحظاتی هستم که هنوز دم به درستی گرفته نشده و جمعیت منتظرند تا با اشاره دست حاج منصور اولین ضربه دست را بر سینه وارد کنند و این صدای فرود آمدن دست بر سینه، به خصوص همان اولین صدا آنقدر زیبا و رویایی است که انگار داری در خانه فاطمه را می کوبی و انگار داری خیمه ارباب را دق الباب می کنی و انگار داری مناسک عشق به جا می آوری. روزی نوشتم؛ “من حتی اگر برای خوردن فلافل به حاج منصور بروم بهتر از آن است که به عشق BBC سر از لندن در بیاورم” و اگر سلیقه خودم را بخواهی این بهترین جمله کتاب “نه ده” است. یعنی که اگر از این عربستان مسجدالحرام و مسجدالنبی و بقیع را بگیری، کوچه کثیف مسجد ارک شرف دارد به مملکتی که مردمانش از نفت شان هم روسیاه ترند.

    4 صبح ما به فرودگاه مدینه رسیدیم. بفهمی نفهمی هوا شرجی بود و وقتی چشم به دیوار فرودگاه انداختم و دیدم تصاویری از حکام آل سعود، صد هزار مرتبه خدا را شکر گفتم که بر در و دیوار کوچه های شهر ما تصاویری از فرزند زهرا موج می زند. اولین بار که به مسجدالنبی رفتم همان روز بود؛ تا به هتل موده الواحه رفتیم و در اتاق های مان جابه جا شدیم، دیدم بیش از این تاب ندارم. حاجیه خانم بعد از این هم همین حس را داشت و آفتاب هنوز درست و حسابی طلوع نکرده بود که بعد از چند دقیقه پیاده روی وارد صحن حیاط مسجدالنبی شدیم اما از گنبد سبز خبری نبود. بعدها فهمیدم ورودی ما به مسجد پیامبر دورترین ورودی به حرم رسول خدا و قبور ائمه اطهار است و این هم از مظلومیت رسول خدا است که حتی در حرمش گنبد سبز یا “قبه الخضرا” فقط از برخی زوایا قابل مشاهده است و این نامردها مسجدالنبی را طوری توسعه داده اند که حرم، فرع بر مسجد باشد؛ دقیقا کاری که ما در مشهدالرضا بر عکس آنرا انجام داده ایم و می بینی که گنبد طلایی امام هشتم و مزار نورانی امام الرئوف، قلب روضه رضوی است و اما چند روز بعد دیدم این پیاده روی ما چه برای رسیدن به خود مسجدالنبی و چه برای دیدن گنبد سبز نبوی خیلی هم بد نیست و جان می دهد کمی تا رسیدن به بارگاه رسول الله با خودت خلوت کنی که تو کیستی و اینجا کجاست و از این حرفها و از این حرفها که بگذریم وقتی اول بار گنبد سبز خودش را به ما نشان داد مصادف شد با طلوع کامل آفتاب و دیدم که محمد مثل خورشید می ماند؛ تلفیقی است از نور و گرما و با دیدن گنبد سبز دروغ نگفته باشم یاد آرم لشکر ?? حضرت محمد رسول الله افتادم و هنوز خیلی مانده بود که بدانم اینجا چی به کجاست اما ناگهان چشمانم کمی آنسوتر به بقیع افتاد و دیدم که ظاهرا باب بقیع گشوده است. شنیده بودم روزگار طفولیت از مادر بزرگم که کوچه بنی هاشم جایی است بین حرم پیامبر و قبرستان بقیع. یعنی چند متر پایین تر از مزار پیامبر، خانه زهراست و کوچه بنی هاشم دقیقا از این خانه شروع می شود و بعد هم خانه امام باقر و محل درس امام صادق است و کوچه یکی دو تایی هم پیچ دارد و سر آخر می رسد به انتهای کوچه که مشرف می شود به خیابانی نه چندان عریض که اگر عرض خیابان را رد کنی می رسی به بقیع اما من که هر چه چشم چرخاندم خبری از کوچه بنی هاشم نبود اما با آن نشانی دیدم که الان دقیقا ایستاده ام در کوچه بنی هاشم و بی اختیار یاد این سروده افتادم؛ “جوانان بنی هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید” که ناگاه افتادم به سجده و اولین “حاجی، رو” را دشت کردم. سالخورده مردی بود کریه الچهره که گفت: “حاجی، رو” و من که دقیقا نفهمیدم چی دارد می گوید و یا فهمیدم و خودم را زدم به کوچه عمر چپ درآمدم که؛ “پاجرو، پاجرو چی”؟ که مردک مچ هر دو دستش را به هم بند کرد که یعنی؛ حرف زیادی بزنی و “حاجی رو” را با اتومبیل “پاجرو” اشتباه بگیری، جایت کنج زندان است! و نمی دانم “ارشاد” این شوخی مرا تحمل می کند یا نه اما در دلم به یارو گفتم؛ ما را از زندان نترسان، ما خودمان مرد کهریزکیم! که در کهریزک به جز آن ? نفری که به ناحق کشته شدند مابقی حق شان بود. آن ? نفر هم الان فقط و فقط متهمانی هستند نزدیک به مجرم که البته شاید به نا حق کشته شده باشند اما اینکه آنها را تو شهید بخوانی، یحتمل من می گذارم به این حساب که بلد نیستی معنای شهادت را. زبیر هم نقلی است در تاریخ که به نا حق کشته شد. عده ای خوش شان آمده که خود را پدر شهید جا بزنند! آشوبگران حتی اگر به نا حق کشته شده باشند، باز هم آشوبگرند اما یک آشوبگر مرده! و هنر آن است که وقتی پسرت را به آشوب می بینی، خودت مجازاتش کنی، قبل از آنکه گذرش به کهریزک بیافتد و تو اگر خودت را پیرو علی می دانی، وقتی پسرت را به آشوب می بینی، باید شک کنی که درست تربیتش کرده باشی و باز اگر مدعی هستی که با علی هستی، باید شک کنی به این ادعا وقتی می بینی بدل به تیتر یک رسانه های مخالف سید علی شده ای و مجلس ختم پسرت را وقتی بدل به مسجد ضرار می کنی و “هوالمحسن” را می بری بالای نیزه، باید تحمل نقد مرا داشته باشی که؛ تو پدر شهید نیستی! پدر”محمد” که بیست و چند سال است پسرش انیس با خاک فکه است، پدر شهید است، نه تو.

    ***

    چون شنیده بودم باب بقیع را زود می بندند در بین الحرمین سلامی به پیامبر عرض کردم و رفتم بقیع. برای رسیدن به بقیع کافی است از در مسجدالنبی بیرون بیایی و بعد از چند گام، چند پله را بالا بروی و هنوز به باب بقیع نرسیده ای که می بینی مزار ? امام شیعه از همان بیرون قبرستان معلوم است و نشانی اش چهار تکه سنگ کوچک و دیگر هیچ. خانم ها را اما راهی به داخل نبود. همسرم رفت همانجایی که خانم ها ایستاده بودند؛ یعنی سمت چپ باب بقیع و شنیده بودم که اینجا مزار ام البنین است و می دیدم که خانم ها هر چند به داخل راهی ندارند اما از همان بیرون بقیع از ما آقایان به مزار ام البنین نزدیک ترند که افق نگاه شان از پشت پنجره های قبرستان دقیقا ختم می شود به مزار مادر عباس و اینگونه شد که دلم تاب نیاورد. به ? امام بقیع سلامی فرستادم و رفتم داخل بقیع و نزدیکترین جایی که اجازه می دادند ایستادم و شروع کردم به دیدن مزار مادر عباس و دیدم کبوتر ها زود تر از من آمده بودند و اول راستش خیالم دارم خواب می بینم. یعنی اینجا مزار ام البنین است؟ و اشک داشت با چشمانم مهربان می شد که دیدم باز یکی دارد به پشتم می زند که؛ “حاجی، رو”! به این می گویند تا دم چشمه رفتن و تشنه برگشتن که دیدم بهترین کار این است؛ بروم کمی آنسوتر و دوباره برگردم و اگر دوباره یارو گفت؛ “حاجی، رو”، باز هم بروم و دوباره برگرم و اگر باز هم مردک ولدالزنا گفت؛ “حاجی، رو”، باز هم از دو مرتبه، که من کجا را دارم بروم جز در این خانه؟ و بار هفتم به گمانم یارو مرا نشان کرد. این بار فقط به “حاجی، رو” بسنده نکرد، یکی هم نه آنچنان محکم زد به پشتم که حساب کار دستم بیاید و اینگونه که شد رفتم گوشه ای از قبرستان که مرده های معمولی را داشتند دفن می کردند و یل ام البنین را خطاب قرار دادم که؛ یا حضرت ارباب! کربلا آمدم مهربان تر بودی با ما، این چه رسم پذیرایی است؟ کشانده ای مرا اینجا با دستان بریده خودت که آخر چه؟ می خواهی دیوانه کنی ما را؟ و دیدم که دلم بد جوری آتش گرفته است و همچین داشتم اشک می ریختم که انگار صاحب عزای آن مرده عرب من بودم! و باز دیدم که خدا از این جماعت مهمترین نعمتی که دریغ داشته، همین اشک است. دقایقی بعد دو دل بودم که نکند با سقای دشت کربلا بد صحبت کرده باشم که دیدم روحانی یک کاروانی از همین راه دور دارد درباره ام البنین به اهالی کاروان توضیح می دهد که اینجا باید صادقانه سخن گفت و دل را بی واسطه نذر مادر عباس کرد که دیدم من دقیقا همین کار را کردم و باز چشم دوختم از همان فاصله دور به مزار مادر عباس و گفتم با صدای بلند؛ “اباالفضل علمدار، خامنه ای نگهدار” که باز یکی زد پشت ما که؛ “حاجی، رو”. گفتم؛ “کمثل الاخوان الفتنه فی الایران، جمیلا کثیرا ولکن الغلط کردید بیشمارید” که مردک سری تکان داد و گفت: “شکرا” و من این بار در دلم هر آنچه فحش و ناسزا بلد بودم نثار این جماعت کردم. خیلی حرام زاده اند. مادرشان به عزای شان بنشیند. حق با حسین بود. لیاقت اینها فقط فحش شنیدن است. ببین وقتی مالک از دم در خیمه معاویه داشت عقب برمی گشت چه در دل نثار این جماعت کرده بود. مادر به عزاها ورق تاریخ را برگرداندند.

    ***

    دو ساعتی به زائر وقت می دهند که در بقیع باشی و بعد یک جورهایی پرتت می کنند بیرون. بیرون بقیع جلوی همان دری که از مسجدالنبی خارج شدیم دیدم همسرم ایستاده به انتظار و پز می دهد که مزار ام البنین را از پشت نرده ها دیدم و دیدم که چشمانش به خون نشسته است. همانجا شکر گفتم خدا را که ما از نسل حیدریم و دیدم ایرانی جماعت، سگش شرف دارد به “پاجروی این حاجی، رو ها” و دیدم حاج صادق آهنگران را کمی آنسو تر که دارد قدم می زند تنها و حکما در دلش می گوید؛ ” با نوای کاروان، …”.




  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   26   27   28   29   30   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی