سفارش تبلیغ
صبا ویژن







مراسم اباحی سیاسی شب اول قبر دیشب نه پری شب در تالار ابومازن بنیاد باران برگزار شد. در این مراسم که با حضور نمایندگان گرگ دبلیوزپلنگ، نی نی بلر، اوباما و چند کره خر دیگر برگزار شد، ابتدا حضار قرآن ها را روی نیزه بردند و سپس با سر دادن شعار “لاحکم الا لله” بر مظلومیت ابن ملجم آبغوره ریختند. آنگاه شیخ بی سواد در سخنان مبسوطی ضمن بچه ننه خواندن ممد تمدن از آن گور به گوری خواست بیشتر برای جنبش هزینه بپردازد. کروبی گفت: کلا به شما که عرض می کنم ما باید در روز قدس شعار “نه غزه نه لبنان نه ایران نه چین و نه روسیه” را سر دهیم و نه هیچ کجای دیگر. وی بیان داشت: حتی در رژیم پهلوی ما در زندان می توانستیم وبلاگ خود را عاپ(!) کنیم. شیخ بی سواد ادامه داد: من در رژیم پهلوی سلول انفرادی بودم و چون آنجا کسی نبود به من تجاوز کند بار این عمل افتاد روی دوش خودم. این شیخ جامع التجاوز به نقش ابوموسی اشعری در توسعه سیاسی زمان صدر اسلام اشاره کرد و گفت: در بزرگی این کره خر همین بس که خلبان بود. وی فریب خوردن ابوموسی اشعری از عمروعاص را کاری مهمتر از چیز خواند و گفت: عمروعاص برای درآوردن انگشتر از انگشت دوم دست چپ خود از پیامبر نامه داشت که متاسفانه آن نامه را مورچه ها خوردند. وی اقدام خوارج در جنگ صفین را نوعی فداکاری سیاسی خواند و از مالک اشتر نخعی به خاطر افراط و تندروی گلایه کرد. شیخ از همه جا بی خبر به خشونت سربازان اسلام در جنگ جمل اشاره کرد و گفت: عمار یاسر و ناصر و میثم تمار و غلام کبیری همه شان مثل هم هستند! در ادامه این مراسم ممد تمدن حضور ابن ملجم در مسجد کوفه را اقدامی در چارچوب قانون اساسی خواند و گفت: قصاص ابن ملجم باعث شد چهره اسلام در جوامع آن زمان خراب شود. وی خود را منافق فی سبیل الله خواند و گفت: حالا چی می شد از پول بیت المال یک حالی هم به طلحه داده می شد؟ وی به عکسهای متعدد طلحه با پیامبر اشاره و تصریح کرد: آن زمانی که در لیله المبیت، حضرت علی در بستر پیامبر به راحتی خوابیده بود(!) اولی و دومی و سومی داشتند با پیامبر عکس یادگاری می گرفتند. این ملعون الاغ طلحه را ضدگلوله خواند و با گلایه از زمانه گفت: چند وقتی است شتر عایشه در خانه ما نخوابیده است. ممد تمدن بیان داشت: من با جرج سوروس مذاکره نکردم و فقط با او دیداری داشتیم و به هیچ وجه من از او پول نگرفتم و این دروغ است و آن پولی که جرج سوروس به من داد، پول تو راهی بود! آنگاه حجت الامسال هرمنوتیک در سخنانی به رفتار بد مهاجرانی با جمیله اشاره کرد و وی را ذلیل مرده دانست. وی البته علاقه وزیر ارشاد خاتمی به تعدد زوجات را ستود ولی گفت: مرتیکه هوس باز از وقتی با این ابطحی گشت شلوارش ? تا شد! کدیور به نامه اخیر خود به یکی از سران فتنه اشاره کرد و از اینکه پهن هم بار خواسته اش نکردند از همگی گلایه کرد. وی گفت: جمهوری اسلامی در روز قدس و اگر نه در روز عید سعید فطر سقوط می کند. این گزارش می افزاید سپس جماعت حاضر قصد خواندن دعای جوشن کبیر را داشتند که وسطای دعا خسته شدند و به “الهی علف” بسنده کردند. این مراسم که در فضایی آکنده از بوی گند جوراب برگزار می شد تا پاسی از بوق سگ ادامه داشت.

یکم: متن زیر باعث رنجش شماری از دوستان شد. کامنت خصوصی فرستادند، پیامک زدند، زنگ زدند اما هنوز آنقدر نامرد نشده ام که جز با شما بچه بسیجی ها درد دل کنم.

دوم: طرح های ارسالی تان آنقدر زیاد شده که واقعا باید از این پس بخشی از طرح های شما را پوشش دهم. “دوربین ??″ ی شده برای خودش. یادتان نرود؛ من یک نفرم و خداوکیلی اداره کردن “قطعه ??″ یک نفری کار سختی است.

سوم: شب قدر هیچ کجا بهشت زهرا نمی شود. اگر خواستید می توانید تنهایی کنار قبر یک شهید گمنام با خدای خود راز و نیاز کنید و اگر اهل جماعتید چه بسیار چادری که زده می شود و چه بسیار مراسم در گله به گله بهشت زهرا.

چهارم: مرا هم دعا کنید و البته قبلش حلال.



ردیف عشق مقدس

کار حجت کفاشی از وبلاگ منتظران ظهور:

“چو نیلوفر عاشقانه چنان می پیچم به پای تو” آقای علیرضا افتخاری اما تقصیر خودت است. تو زمانه شناس نیستی. تو هم باید با صدای آمریکا گفت و گو می کردی تا نظام برای مراقبت از جانت برای تو محافظ می گذاشت. احمدی نژاد کیلویی چند است؟ تو هم می رفتی و با سران فتنه فالوده می خوردی. نان را باید به نرخ روز خورد. از این کشور برو. هر جا بروی بیشتر از ما تحویلت می گیرند. تو استاد آوازی و ما هم استادیم در شکستن دل هنرمندان مان. تو زمانه شناس نیستی. حق دارند سبزها به تو فحش بدهند. ما هم حق داریم محل سگ تو نگذاریم. هی آقای چهچهه! الان دیگر دوره سبیل نیست. تو باید سبیلت را مثل شجریان بتراشی و بر سبیل غرب آواز بخوانی. فرانسه که سهل است؛ افغانستان بروی، بیشتر تو را تحویل می گیرند. تو اگر دختر خوشگلی بودی، من به اسم مسافرکشی تو را سوار ماشین می کردم اما تو سبیل داری و بلد نیستی هنگام رقص معشوقه بیل کلینتون برایش باباکرم بخوانی. از این کشور برو. چو نیلوفر عاشقانه کسی اینجا به پای هنرمند متعهد نمی پیچد. تو از من که حزب اللهی تر نیستی. تازه تو اگر فقط سبیل داری، من ریش هم دارم و گاهی مسجد ارک هم می روم. سایت بالاترین به من دارد به خاطر دفاع از بسیجی ها فحش ناموس می دهد و همین بسیجی ها دارند کف دستم می گذارند مزد زحمتم را. دشمن دارد به من به خاطر دفاع از خامنه ای، فحش خواهر و مادر می دهد و اینجا هم تندرو ترین هواداران قطعه ??  که نه، بلکه تندروترین فداییان خامنه ای در فضای سایبر، پاسداری من از حریم ولایت را بازی با برچسب خامنه ای می دانند و آنقدر شرف ندارند که لااقل موقع کوبیدن من از جملات خودم از “حضرت ماه” از “ستاره ها” از “پیله” از “کرم” از “پروانه” استفاده نکنند و آنقدر حریت ندارند که حداقل به این حرف خود پایبند باشند و ? ساعت بعد دوباره زبان به مدح من باز نکنند. به جای پیدا کردن مخاطب برای وبلاگ شان، چه خوب سوراخ دعا را پیدا کرده اند؛ یا حسین قدیانی را بکوب و یا از او تعریف کن. در یک پست، او را بزن و در پست دیگر، به او حال بده. از یک نوشته اش تعریف کن و از دیگر نوشته اش انتقاد. به دروغ بگو حسین قدیانی خودش را آوینی دوم می خواند. دروغ از زنا بدتر نیست، حسین قدیانی از دروغ و راست و چپ و منافق و اصلاح طلب و سران فتنه و خواص بی بصیرت بدتر است.  حسین قدیانی مثل یک آدامس است که در فتنه به دهان انداختیم و از مزه قلمش استفاده کردیم، حالا گور بابای او ولو آنکه پدرش شهید باشد. گور بابای حسین قدیانی که نقشه دشمن برای تقابل فرزندان شهدا با نظام را به عاشقی یک بچه شهید با حضرت ماه بدل کرد و گفت: بابای ماست خامنه ای. او دارد آبروی رهبری را می برد با این جملاتش. برو آقای افتخاری. تو نه برای باتوم مقدس بسیج چیزی خواندی و نه برای کوچه کثیف مسجد ارک و نه برای ریش توپی و نه برای بیسیم و نه برای موتور هزار و نه برای غلام کبیری و نه برای دانیال های میدان شوش و نه برای هزار و یک در به دری و اسیری. برو آقای افتخاری. اینجا قبل از آنکه عرق کارگر خشک شود، دل او را می شکنند. این فقط طبع هدیه تهرانی و گلزار و شجریان است که لطیف است. برو. تو لااقل می توانی به فرانسه بروی اما من را افغانستان هم راه نمی دهند. بدبخت تر از تو منم که نه اسمی دارم و نه آوازی و نه آوازه ای. صدای مرا باید از ته چاه شنید. به من دشمن دارد فحش ناموس می دهد به خاطر “من مستاجر نیستم، خانه ام بیت رهبری است” و اینجا برادر بسیجی من برایم کامنت می گذارد؛ تو غلط کردی خانه ات بیت رهبری است. ما از بیت رهبری خبر داریم که آقا از قلم تو ناراضی است. تو آبروی بسیج و بسیجی را بدتر از حاج کاظم برده ای. تو غلط می کنی به دروغ می گویی آقا از “نه ده” تعریف کرده. تو غلط می کنی به دروغ می گویی آقا گفته این نی ساندیس شما خیلی معروف شده. تو غلط می کنی بر خلاف حرف آقا ظلم می کنی به سران فتنه و به ایشان می گویی “غلط کردید بیشمارید”. برو از این کشور آقای افتخاری. من همه درها را با ظلم کردن به شهیده مظلوم نداآقاسلطان به روی خود بسته ام اما تو تا همه درها را به روی خود نبسته ای فلنگ را ببند و در رو. نان را به نرخ روز بخور. بفهم زمانه را. برو به پاریس. تو هم یک مصاحبه با بی بی سی کنی، تازه ما قدرت را می دانیم اما در مصاحبه بعدی ات با بی بی سی، می گوییم؛ به درک که رفت. اینجا چیزی که زیاد است خواننده و چیزی که از آن هم زیادتر است بسیجی. روزی مادرم گفت: تو داری اینها را می نویسی، دستت درد نکند، روح پدرت شاد اما همین بسیجی ها علیه تو می شورند و همه می شوند منتقدت. به خنده الانشان نگاه نکن پسرم. به این نگاه نکن که کل وبلاگشان دارند از مطالب تو تقلید می کنند، پس فردا به خود تو به خاطر همین حرفها گیر می دهند. امروز به نقدت به کروبی می خندند و فردا که فتنه تمام شد همین مطالبت را چماق می کنند بر سرت. الان “غلط کردید بیشمارید” را اس ام اس می کنند و فردا همین جمله را همین ها می گویند بی ادبی کردی. برو آقای افتخاری. تو چند پیراهن بیشتر از ما پاره کرده ای. برو. تو مغروری و داری خودت را با حضرت داوود مقایسه می کنی. برو. اینجا فقط برای وطن فروشها محافظ می گذارند و شجریان بمیرد شاید او را شهید حساب کنند اما آهنگران از غصه دق کند، کمیسیون پزشکی هم تشکیل نمی دهند. اینجا همه نگران جان عثمانند و انگار نه انگار که یکی دو روز دیگر علی شهید می شود. اینجا دروغ بستن به عمار ثواب دارد اما به کره خری به نام ابوموسی اشعری نباید از گل نازکتر گفت، چون که اسلام دین ادب است. چون که “آقا” گفته به احدی ظلم نکنید. آقای افتخاری! شما لااقل به احدی ظلم نکرده ای اما من در “نه ده” به همه ظلم کرده ام. حالا باید مرا به اسم دفاع از رهبری بکوبند. حقم است. من اعتراف می کنم به تندروی. من نباید “نه ده” را می نوشتم. من هم باید مثل پسر همت و دختر باکری به شان خودم فکر می کردم، نه به نی ساندیس نظام و نه به اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی. من سر پیاز بودم یا ته پیاز که داشتم برای دشمن رجز می خواندم؟ اینجا چیزی که زیاد است فرزند شهید است. من اگر “آقا” را به “ماه” تشبیه کردم، اینجا چیزی که زیاد است ستاره های خوش قلمی که حتی “آقا” را بلدند به “خورشید” تشبیه کنند. گور بابای من. برو آقای افتخاری. تو را با این پرونده ای که از خود بر جای گذاشته ای، در پاریس راه می دهند و باز اگر بمیری، جایت در قطعه هنرمندان است اما من را باید در کوههای تورابورا دفن کنند. برو. خدا به همراهت.



نیمه ماه خدا به دنیا آمدی تو و این یعنی خدا عاشق “حسن” است. تو ای متولد ماه خدا، سید جوانان اهل بهشتی و فاطمی ترین امام ما. پدرت در خانه خدا به دنیا آمد و مادرت کوثر بود و برادرت خون خداست و تو ای خون دل خدا، خوش آمدی به کوچه بنی هاشم. ای اولین پسر فاطمه! چشم محمد روشن. در بزرگی ات همین بس که سالها امام عباس بوده ای. علمدار شجاعت را از تو آموخته است ای حسن. تو مظهر جلال خدا بودی در جمل. تو عمار خدایی. نه، تو با معاویه صلح نکردی، سر دشمن را با پنبه بریدی. چشم تاریخ آنقدر سو نداشت که شمشیر تو را ببیند. در بزرگی تو همین بس که علی را “ابالحسن” می خوانند. ما اگر زیاد “حسین” می گوییم به خاطر “حا” و “سین” و “نون” توست. هر یا حسین ما همان یا حسن است. مادری ترین امام ما حسن است. اشبه الناس به حیدر کرار حسن است. چه خوب پدری بودی برای قاسم و عبدالله. تشنه شهادت بودند شیربچه هایت. نه، تو امام صلح نیستی. حسین و عباس در مکتب تو مبارزه آموختند. تو در کربلای جمل یادشان دادی چگونه باید با دشمن جنگید. تو آنقدر کریمی که کربلا را هم به حسین بخشیدی و علم را به علمدار. تو عصای دست ام البنین بودی، بعد از علی. چه رازی است که مزار تو نیز در بقیع است؟
***

آری، تو آنقدر کریمی که کربلا را هم به حسین بخشیدی و ?2 ابن الحسن را.

دیروز مهمان مردم آمل بودم و برای تعدادی از خانواده شهدای شهر هزارسنگر دل نوشته ای خواندم. امروز هم جای تان خالی؛ در “لشتو”ی تنکابن برای چندمین بار دست مادر شهید شیرودی را بوسیدم؛ نه با زبان روزه که با زبان روضه. مشروح این سفرنامه را تا ساعاتی دیگر در همین وبلاگ مقدس بخوانید.

ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  •  

    قطعه 26ردیف عشق مقدس

    “قطعه 26″ وبلاگی مقدس است که از هر انگشت اعضایش یک هنر می بارد. این هم تازه ترین سروده امین: “ما جمله ستارگان و سالار قلم، صد شکر که قدر یکدگر می دانیم؛ از عشق به مقتدایمان حضرت ماه، از ساقی دشت کربلا می خوانیم؛ با عرض ارادت به امام و شهدا، از حال و هوای جبهه ها می خوانیم؛ ذکر لبمان بود سلام و صلوات، بهر فرج یار دعا می خوانیم؛ تا سر بدهد بانگ انا المهدی را، در قطعه پاک بیست و شش می مانیم”.”یازینب” برایم “دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره” کامنت گذاشته. “هپلی” هم امروز صبح برای قطعه26 متنی نوشت و “علیرضا کیانی” هم امشب در بیانچه به دفاع از این قطعه مقدس پرداخت: “قدیانی بنویس… http://bayanche.ir/?p=364” چرا که اینجا قطعه ای از بهشت است؛ نه با قلم که با خون باید نوشت. جالب است؛ همه مطالب “نه ده” اینجا هست و در عین حال پرفروش ترین کتاب سال فتنه و اشک، “نه ده” بچه بسیجی هاست. این قلم مقدس است. این قطعه مقدس است. نظردهنده این قطعه مقدس است. نظرات این قطعه مقدس است. قطعه 26نورانی است و فاش می گویم؛ فقط خفاش از نور بدش می آید. بدش می آید. چه جوری هم بدش می آید. البته به … که بدش می آید.

    هنوز پیکر بچه اش، جگرگوشه اش از فکه برنگشته اما هنوز امیدوار است که سعید برمی گردد. زنده یا آغشته به خونش برای پیرزن مهم نیست. مهم این است که سعید برمی گردد. سعید برمی گردد. سعید رفته بود که زود برگردد. سعید بچه حرف گوش کنی بود. سعید هر روز صبح دست مادرش را بوس می کرد. سعید هر روز صبح برای مادرش نان سنگک می خرید … چرا من بگویم؟ بگذار خود حاجیه خانم از سعید بگوید: اسمش را گذاشتم سعید، چون در عید سعید غدیر خم به دنیا آمد. علی نگذاشتم، چون خدابیامرز پدر سعید اسمش علی بود. به سعید یک بار شیر ندادم الا اینکه قبلش وضو می گرفتم. وضو می گرفتم و به سعید شیر می دادم و برایش روضه علی اصغر می خواندم؛ “گهواره خالی، قنداق خونی؛ لایی لایی اصغرم برگشته رودم”. بعد که بزرگ شد با چادر من در کوچه خیمه می زد و تکیه درست می کرد. یک سینی می گرفت دستش و راه می افتاد خانه به خانه و برای کمک به هیات پول جمع می کرد. یک بار ساواکی ها آمدند و سعید 13ساله مرا گرفتند به باد کتک. به چه جرمی؟ به جرم حسین حسین گفتن. مادر به خطاها همچین سعید را زده بودند که تا چند روز نتوانست از جایش بلند شود. همه اش می گفت: مادر! نمردیم و ما هم برای امام حسین کتک خوردیم. گفتم: خدا کند برای امام حسین شهید بشوی. گفت: خدا از دهانت بشنود.
    سعید عصای دستم بود. همین یک پسر را داشتم. گاهی نگاه می کردم به قد و بالایش. می زدم به تخته تا چشم نخورد. برایش “وان یکاد” می خواندم. تا اینکه شب آخر. یعنی آخرین شبی که سعید کنارم بود. سعید بدون پدر بزرگ شده بود. من برایش هم مادری کردم و هم پدری. عجیب به من وابسته بود. گاهی تا دقایقی دستم را بو می کرد. بوس می کرد. می گفت: دست مادر بوی بهشت می دهد. شب خداحافظی اما افتاد به پایم. شروع کرد پایم را بوسیدن. نمی گذاشت مانعش شوم. همه اش می گفت: مادر! من نه که خیال کنی ترسو باشمها اما فردا که دارم می روم جنوب، دلم پیش شماست. مواظب خودت باش. برایت پول گذاشته ام کنار. از یک طرف دوست دارم شهید شوم، از یک طرف با دوری شما چه کار کنم؟ بعد از من چه بر تو خواهد گذشت؟ چه کسی برای تو و این 2 تا خواهرم این 2 تا طفل معصوم نان آور خانه است؟ چه کسی برایت نان سنگک می خرد؟ چه کسی در کارهای خانه کمکت می کند؟ چه کسی تو را با شیرین کاریهایش می خنداند؟ خدایا! این مادرم را به تو می سپارم. مادرم در این شهر دراندشت غریب است.
    پیش پای قطار سعید گفت: مادرم! گریه نکن. می روم و زود برمی گردم. خیلی زود. بعد خندید و گفت: چشم بر هم بزنی، من برگشته ام. بیایم، قبل از هر چیز از “حسن نانوا” برایت نان سنگک می خرم. گریه نکن. گریه نکن. من کی به تو قولی داده ام که زیرش زده ام؟ زود برمی گردم. حالا دستت را بیاور جلو. می خواهم ببوسم دستت را. گفتم: من که می دانم؛ این آخرین باری است که تو داری سعید دستم را می بوسی. گفت: از کجا همچین می گویی؟ گفتم: به دلم بد افتاده. گفت: بد به دلت راه نده. من زود برمی گردم.
    ***
    چشم به در دوخته ام بیایی سعید. هر کسی زنگ خانه را می زند 25 سال است که فکر می کنم تویی. با کلی امید می روم در را باز می کنم اما تو را نمی بینم. کجایی پسرم؟ دیر کرده ای؟ پیکرت زیر کدام خاک خوابیده؟ کجا باید دنبالت بگردم؟ تو که بد قول نبودی. کجایی پس. دلم خوش بود شاید با آزاده ها بیایی، نیامدی. دلم خوش بود شاید با شهدای تفحص بیایی، نیامدی. من دلم را به چه چیزی خوش کنم. مگر چند تا پسر داشتم. چقدر به عکست نگاه کنم؟ چقدر گریه کنم؟ تا کی منتظر بمانم؟ یعقوب در فراق یوسف، هر چه بود مرد بود اما من یک مادرم. مادر دلش نازک است. زود می شکند. چند تا سفره ام البنین باید بیاندازم تا از تو یک خبری بیاید؟ برای من هر روز غروب جمعه است. یادت می آید ماه رمضان می رفتی دم غروب بالکن خانه و اذان می گفتی. هر اذانی آتش به دل من می زند. هر عید سعیدی آتش به دل من می زند. هر قبر شهیدی آتش به دل من می زند. برگرد ولو شده با یک تکه استخوان. با تو هستم سعید. بی معرفت با تو هستم. نمی شنوی صدایم را؟ می دانی چند سال است این دست مرا نبوسیدی. دست مادر مگر نمی گفتی بوی بهشت می دهد؟
    ***
    هنوز اشک از چشم پیرزن پاک نشده بود که خوابش برد. مادر سعید سالهاست که با اشک چشم می خوابد. این بار اما خوابش ابدی بود. رفته بود بهشت تا برای سعید بوی بهشت ببرد.
    بیا سعید و دست مادرت را بوس کن.
    برای شادی روح مادر مکرمه شهید سعید محمدی فاتحه ای بخوانیم.

    ***

    قطعه26 ردیف عشق مقدس

    برادرم “امیرعلی” مدیر وبلاگ “آینده از آن حزب الله” این کار زیبا را تقدیم قطعه مقدس 26 کرده است. از این پس کارهای تقدیمی شما را در بخش “قطعه 26 ردیف عشق مقدس” پوشش می دهم؛


    ????Ghadian (چینی)
    ماشا الله حزب الله



  • کلمات کلیدی :
  • برادرم “میلاد” مدیر وبلاگ “میلاد پسندیده” باز هم طرحی تقدیم “قطعه ??″ کرده است:

    http://aks98.com/images/h2xoex2oywa7uskde840.jpg

    قصه امروز و دیروز نیست. پیرمرد را از سالها قبل می شناختم. یک پای ثابت ? شنبه های بهشت زهرا بود. صبح زود می آمد تا آنطور که خودش می گفت؛ به ترافیک دود و آهن و آدم بر نخورد. نماز صبح را در خانه می خواند و از میدان خراسان می آمد بهشت زهرا. از همان سنگکی محل نانی می خرید و با یک فلاسک کوچک چای می آمد سر مزار پسرش شهید علی اکبر رحمتی تا آنطور که خودش می گفت؛ بهترین صبحانه عمرش را بخورد. گاهی پیرمرد چیزهایی از پسرش برای من تعریف می کرد. همین یک پسر را داشته از قرار. یکی دیگر هم بود؛ محسن که در همان نوزادی سل گرفت و مرد و آنطور که پیرمرد می گفت؛ عمرش به دنیا نبود. علی اکبر اما دانشجوی دانشگاه تهران بود. داشت برای دکترا می خواند که خورد به عملیات کربلای پنج. آن روزها یک دقیقه هم برای علی اکبر یک دقیقه بود اما چه می کرد با خیمه خمینی؟ تا همین جا هم خیلی از امام شرمنده بود که دیر به جبهه رفته بود. علی اکبر قصه جوانان کوچه بنی انقلاب است و آنطور که پیرمرد می گفت؛ با یک دختر خانم عقد کرده بود و قرار و مدار را هم گذاشته بودند برای عروسی. آخرای سال ?? بود. واپسین روزهای ماه دی. پیرمرد خوب یادش هست که حتی کارت عروسی را هم سفارش داده بودند اما علی اکبر چه می کرد با خیمه خمینی؟ یک روز دست عروس خانم را گرفت و رفت بهشت زهرا. رفت سر مزار دوست هم دانشگاهی اش که در والفجر ? به شهادت رسیده بود؛ علی اصغر. به همسرش “فاطمه” گفت: من و این علی اصغر را که می بینی، با هم عهد اخوت بسته بودیم. پیمان برادری. اروند نامردی کرد و برادرم را از من گرفت. علی اصغر فقط ?? سال داشت وقتی شهید شد. تیر خورده بود درست به پهلویش. هنوز لباسش خونی بود که پیکرش را برای تشییع به تهران آوردند. فاطمه! دیشب خواب علی اصغر را دیدم. گفت: اگر می خواهی بیایی، الان وقتش است.
    ***
    یعنی چه بلایی سرش آمده بود؛ پیرمرد را می گویم. مدتها بود کربلایی حسن را در بهشت زهرا ندیده بودم؛ یک دلم می گفت؛ نکند به رحمت خدا رفته. عقل هم نکرده بودم شماره ای، نشانی ای، چیزی از پیرمرد بگیرم، تا اینکه ? شنبه همین هفته قبل، بعد از شاید یک سال، عاقبت پیرمرد را دیدم اما دیگر سر صبح نبود. خورشید به جای بالا آمدن داشت غروب می کرد. رفتم جلو. خودم را به پیرمرد نشان دادم و سلامی و از این جور حرفها. پیرمرد اما راستش زیاد تحویل نگرفت. پیرمرد آن “کربلایی حسن” ی نبود که من می شناختم. جا خوردن من از برخورد سرد پیرمرد، یکی از همراهانش را وادار کرد تا مرا بکشاند کنار و بگوید؛ کربلایی حسن فراموشی گرفته. یعنی آلزایمر. یک سالی می شود. نه که تو، ما را هم درست به جا نمی آورد. ? ماه پیش هم فهمیدیم سرطان خون دارد. با ?? سال سن، بدنش کشش شیمی درمانی ندارد. پزشکان می گویند؛ حداکثر تا ? ماه زنده است. نهایت ? ماه. صبح و شب کارش شده گریه و زاری. گاهی تا ساعتها عکس علی اکبر را دست می گیرد و شروع می کند به سینه زدن. گاهی یادش می رود علی اکبر شهید شده و همین طور پسرش را صدا می کند. می گوییم؛ کربلایی! علی اکبر شهید شده. می گوید؛ من که هنوز برایش عروسی نگرفته ام. دامادش کنم، بعد برود شهید شود. خلاصه عالمی دارد برای خودش. حرفهایی می زند که خون می شود دل آدم. امروز صبح اما اصرار کرد که مرا ببرید بهشت زهرا. نگاه کن! چه جوری دارد به قبر علی اکبر نگاه می کند؟ چه جوری دارد دست می کشد روی سنگ قبر؟ غلط نکنم یک چیزهایی از شهادت علی اکبر یادش آمده باشد. تا الان که از ما قبول نمی کرد علی اکبر شهید شده.
    ***
    ای خدا. ای خدا. دلم آتش گرفت وقتی دیدم کربلایی حسن نشست زمین و شروع کرد بوسه زدن بر سنگ مزار پسرش. همچین سنگ قبر را دست گرفته بود که. ای خدا. دیدم دارد مثل ابر بهار گریه می کند. مثل ابر بهار. ای خدا. چه کارت های عروسی که تبدیل شد به وصیتنامه شهید تا عده ای امروز سر یک صندلی به سر و کله هم بزنند. ای خدا. چقدر امثال کربلایی حسن، خون جگر خوردند تا امروز عده ای به جای دوست با دشمن نرد عشق ببازند. چه لباسهای خاکی و خونی به جای رخت دامادی پوشیده شد تا امروز عده ای شهدا را ولو با یک صلوات یاد نکنند. چقدر فاطمه ها که در حسرت ازدواج با علی اکبرها ماندند و چه غصه ها که نخوردند از فاصله ها. ای خدا. کربلایی حسن هم از جمع ما می رود و ما می مانیم و این سئوال حیاتی؛ که بعد از شهدا براستی ما چه کرده ایم؟ ای خدا. بارها خوانده ام سنگ مزار این شهید را؛ “چرا دشمنان در کفر خود تا این حد محکم و منسجم هستند اما ما در اصول و ارزشها و ایمان خود اینهمه سستی به خرج می دهیم؟ من هم از پیش شما می روم اما سفارشی ندارم الا یک چیز؛ ولی فقیه را تنها نگذارید”.
    ***
    آهای سران فتنه، خواص بی بصیرت، بابصیرتها، اصولگرایان، اصلاح طلبان، خواص، عوام، احزاب سیاسی، توده های ملت، مسئولین، مردم، دولتمردان، نمایندگان، روسای قوا، جوانان، بزرگترها، “ولایت فقیه” سفارش شهداست و اگر نیک بنگری “کربلایی حسن” آلزایمر نگرفته، عده ای از ما دچار فراموشی شده ایم. پیرمرد، علی اکبرش را به جا می آورد، آیا ما هم شهدا را که با یکدیگر عهد اخوت بسته بودند، به جا می آوریم؟ گفت: “بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می شناسند”.

    این متن را تقدیم می کنم به همه برادران و خواهرانی که دیروز با زبان روزه یک بار دیگر در “قطعه ??″ علیه فحاشی یزیدیان حماسه آفریدند و بیش از هزار نظر در متن قبلی به ثبت رساندند. به ویژه به همسنگر خوب و عزیزم؛ علیرضا کیانی.

    این هم شیرین کاری جدید هپلی:

    http://pic0.picsorlinks.com/ph_or_36661_b09e543.jpg


     



  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی