سفارش تبلیغ
صبا ویژن







نکاتی با شما

یکم؛ گفته بودم که بعد از حج بر آنم ستون روزخند وطن امروز هرگز تعطیل نشود. به هر حال هر روز نوشتن متنی که بار طنز داشته باشد کار سختی است و از طرفی قرار نیست همه نوشته هایم به قوت همدیگر باشد. مصرم ولو طنزی ضعیف تر از بقیه طنزها باشد اما ستون روزخند وطن امروز دیگر تعطیل نشود.

دوم؛ گفته بودم فردا در وطن امروز دو صفحه لایی روزنامه یعنی صفحات ? و ? به مطالب سفرنامه اختصاص می یابد که دیدم همین هایی که تا الان در این وبلاگ گذاشته ام از ???? کلمه هم بیشتر شده، یعنی ???? کلمه هم بیشتر از اندازه کلماتی که دو صفحه روزنامه باید داشته باشد و بدیهی بود دو متن جدیدم که بعد از گذاشتن در روزنامه قصد داشتم اینجا بگذارم در این دو صفحه جا نمی شد. لذا سردبیر محترم روزنامه قبول کرد این کار دو سه روز دیگر در روزنامه وطن امروز انجام شود با این تفاوت که ? صفحه روزنامه به سفرنامه حج من اختصاص یابد. مخلص کلام؛ دو متن دیگر از سفرنامه را قبل از چاپ در وطن امروز می توانید همین جا بخوانید (یکی اش را همین امشب) و دو متن هم ابتدا در وطن امروز کار می شود و بعد در اینجا و آنگاه دیگر پرونده سفرنامه را برای قطعه ?? و وطن امروز خواهم بست که بیش از این گذاشتن سفرنامه در اینجا باعث از هم گسیختن انسجام کتاب در ذهن شما و نیز ذهن خودم می شود و از طرفی بهتر است تلاش خود را منسجم کنم تا هر چه زودتر این سفرنامه تبدیل به کتاب شود.

سوم؛ هیچی. یک نکته می خواستم بنویسم دیدم صلاح نیست!

نامه یک درخت به شهردار تهران

جناب آقای قالیباف

با سلام

اینجانب درختی هستم که چند وقت پیش توسط ماموران شما از ریشه و با تیشه قطع شدم. من تامین کننده اکسیژن شهر هستم و اصلا به این جناح های سیاسی ربطی ندارم. اخیرا تعدادی از روزنامه های وابسته به طیف شما علیه من جو سازی کرده اند که چون شبها دی اکسید کربن تولید می کنم پس قطع من و دیگر درختها در شب مشکلی ندارد و مع الاسف مامورین شما از تاریکی شب، خواب شهروندان و ساعت استراحت این حقیر سوء استفاده کرده با تیشه افتادند به جان ریشه من. این در حالی است که من و اصولا هر درختی در شب قادر به تولید اکسیژن نیست و علی الاصول لازمه تولید اکسیژن در روز، تولید کمی دی اکسید کربن در شب است. آیا تولید طبیعی و خدایی دی اکسید کربن، اینقدر کار ناشایستی است که نتوان آن را با گفت و گو و مذاکره حل کرد؟ به هر حال خدا خواسته ما درخت ها همچین باشیم؛ آیا در روز که شما آدمها می آیید و از سایه ما استفاده می کنید، ما درخت ها برای شما کلاس می گذاریم؟ حالا گیریم من را از ریشه با تیشه قطع کردید، با نونهالان باغ انقلاب چه کار می کنید؟ نه به آن عکس انداختن ات در روز درختکاری، نه به این قطع کردن درخت در شب توسط ماموران شهرداری. به هر حال دلم از شما شکسته. حالا اگر شما فکر می کنید من چه درخت تندرویی هستم، سخت در اشتباهید؛ من نه بلوطم، نه توتم، نه چنار و نه کاج و نه سرو و نه کنار، اصلا تقصیر من است و آن باغبانی که بذر مرا در دل زمین شمال شهر کاشت. من در دره سعادت آباد، مزاحم پروانه صدورم. مزاحم تراکمم. مزاحم برجم. مزاحم کاخم. شما اما حتی قطع مرا هم تکذیب کرده اید! عجبا که من قطع شده ام اما شما می گویید من قطع نشده ام. اگر من قطع نشده ام پس پشت این لکنته لندهور که معلوم نیست مرا دارد کجا می برد چه کار می کنم؟ من الان نمی دانم پس فردا در کارخانه چوب بری به چه چیزی تبدیل می شوم؟ در، نئوپان، چوب، چی؟ و یا شاید هم سرنوشت مرا تبدیل به ذغال کرد و ذغال فروشی در همین تهران مرا به اسم ذغال لیمویی قالب کرد به جوانانی که در قهوه خانه نشسته اند تا قلیانی بچاقانند و با هم دقایقی خوش باشند. کاش باغبان به من آب نمی داد و من در همان دوران نهالیت (!) مرده بودم و این روزها را نمی دیدم. حیف آن همه اکسیژن. حیف آن همه سایه. حیف آن طراوتی که مفت نثار شما کردم و حالا لابد کرم از خود من است که درختم. اصلا تقصیر من است که درخت شده ام و الان که دارم اینها را می نویسم، کارگری دارد مرا با کمک سیم بوکسل پرت می کند از این لندهور پایین و شما باز هم داری مردن مرا تکذیب می کنی؟

همین متن را فردا در روزنامه وطن امروز بخوانید.

این خانم هوای ما را دارد اساسی!

دوستی مرا اینگونه نواخت امشب که؛ بیا و عقل کن و این سفرنامه “کسی در میعاد” را مثبت و ایجابی و مهربان و همه از خود راضی کن بنویس. تو در “نه ده” به اندازه کافی برای خودت دشمن درست کرده ای، اینجا جان می دهد عطر خانه خدا را واسطه کنی برای دوست تراشی تا دیگر همچین نباشد که در جلسه نقد و بررسی کتابت در فلان دانشگاه هیچ نویسنده سرشناسی حاضر نباشد برای تو و “نه ده” مایه و وقت و هزینه و آبرو گرو بگذارد. به او گفتم: اگر خیال کردی من از نوشتن این سفرنامه و کلا از نوشتن هر چیزنامه دیگری دنبال دکان و دفتر و دستکم سخت در اشتباهی. برای من نظر مساعد یک سید احمد، یک آذرخش، یک خان باجی و نظر هر ستاره دیگری، هزار بار شرف دارد به اینکه فلان نویسنده چه درباره اثر من نظر می دهد. یکی با اسم “دیوونه داداشی” برای من کامنت می گذارد اما اگر به جنون و دیوانگی است من فقط می خواهم قلمم و خودمم و قدمم “دیوانه بسیجیان خامنه ای” باشد. من دنبال لبخند نشاندن بر لب ماهم و خنک کردن دل ستاره ها. من راضی، این جماعت اهل نور راضی؛ گور بابای ناراضی. وانگهی، خانه خدا را چند بار بو کردم؛ اصلا بوی ملعونین نمی داد. ??? کتاب دیگر دیگر هم بنویسم حتی اگر کتابی بنویسم درباره زندگی پائولو مالدینی که مقدماتش را فراهم کرده ام باز هم در همه آنها شاه بیت غزلم لعن فرستادن بر دشمن علی است و در اینجا مرادم از علی، حضرت سید علی است. پس “لعن علی عدوک یا رهبر؛ کروبی و اون دو تا خنگ دیگر” و این که به موسوی و خاتمی خنگ بگویی، ظلم به این دو اوباش نیست؛ ظلم به جماعت خنگ مقیم در تیمارستان امین آباد است و ظلم بزرگتر این است که قاضی این دو لاابالی برای شان حکمی جز حکم مفسد فی الارض صادر کند اما حیف چوبه دار جمهوری اسلامی نیست که بخواهد خنگ آلود شود؟!

وقتی به غار حرا رسیدیم دیدیم پیچ منتهی به دهنه غار طوری است که انگار غار (این گار غار هم برای خودش با حال شدها! یاد کلاغ های تهران خودمان افتادم؛ کلاغی که یک رگه اش ترک و دیگر رگه اش فارس است!) دو ورودی دارد اما از یک ورودی که بیشتر به دالانی تنگ و تاریک شبیه است فقط لاغرها می توانند رد شوند و ورودی دیگر پیچ طبیعی کوه است و رد شدنش برای همگان کاری سهل است و هنوز خود غار برای مان عیان نشده بود که دیدم مکه زیر پای مان است اما کعبه پیدا نیست و راستش از این بالا اصلا انگار نه انگار که اینجا شهری است که در آن خدا خانه دارد؛ یعنی گور بابای معماری اسلامی و از این جور حرفها و دیدم که عجیب آسمان مکه دلش گرفته است و دیگر بر خلاف اول کوه پیمایی ما خبری از نم نم باران نیست و دیدم که عده ای صف ایستاده اند تا در غار حرا نماز بخوانند و وقتی شمردم تعداد نفرات منتظرین ?? نفر بودند و آن یکی هم که رفته بود داخل غار غلط نکنم داشت نماز جعفر طیار می خواند و باز دیدم که داخل غار آنقدر کوچک است که یک نفر هم با زحمت داخل آن می شود و اگر فرض کنیم که زمان حضرت رسول هم غار به این کوچکی بوده که فرض محتملی به نظر می رسد می توان نتیجه گرفت این غار فقط و فقط بوی محمد را می دهد و حتی جبرائیل را در حضور حضرت راهی به داخل غار نبود و یحتمل از همان بیرون غار با پیامبر سخن می گفت و اینگونه شد که دیدم بهتر است من یکی خلوت خانه پیامبر عزیزمان را بهم نزنم و در جایی که کمی آنطرف تر از سقف غار بود و تکه سنگ صافی داشت ایستادم به نماز و حاجیه خانم هم زل زده بود به ما همچین که انگار روز خواستگاری است! البته روز خواستگاری خود به خدایی خیلی قیافه ام بهتر از الان بود و آن چند روز کمای بعد از انتخابات حداقل ?? کیلو از وزن ما کم کرد و خیلی صورت خوشگلی داشتیم، بی ریخت تر هم شدیم! یعنی که یعنی! خلاصه نماز را خیلی سریع خواندم و خواستم بلند شوم که دیدم پشتم سه چهار نفری صف ایستاده اند و یکی شان که مردی ایرانی بود گفت: حاج آقا! اینجا که شما نماز خواندی، آن زمان، جای خاصی بوده؟ گفتم: نه. گفت: پس چرا نماز خواندی اینجا؟ گفتم: حوصله ایستادن در صف نماز برای غار حرا را نداشتم. گفت: حوصله نداشتی پس نمی آمدی حج. گفتم: خود شما چرا نرفتی صف بایستی؟ گفت: دیدم صف نماز اینجا خلوت تر است ولی نمی دانستم شما داشتی الکی نماز می خواندی و بعد نگاه عاقل اندر سفیهی به ما کرد و رفت همان صف نماز غار حرا و شمردم دیدم نفر نوزدهم است و آن یارو که موقع رسیدن ما در غار داشت نماز می خواند دیدم هنوز از غار بیرون نیامده! با دیدن آن مرد ایرانی و ایراد بنی اسرائیلی اش بی اختیار یاد برخی منتقدین مطالبم در “قطعه ??? افتادم و اینکه برخی شان به یک چیزهایی گیر می دهند که آدم را اصلا از کار کردن در فضای سایبر پشیمان می کند. چند ماه پیش روزی به حامد اشعری گفتم تا ?? روز انتقادات قطعه ?? را نه حذف می کنم نه تایید، فقط یک بررسی کن و از انتقادات به من یک آمار جامع بده. آماری که حامد بعد از ?? روز کف دست من گذاشت و همین همسرم هم شاهد ماجرا بود این را می رساند که ?? درصد انتقادات از من به این برمی گشت که چرا عکست را در وب سایت گذاشته ای و یا چرا عکست را این همه بزرگ کار کرده ای؟ ?? درصد از انتقادات به این بر می گشت که بد جوری مغرور و یا بی ادب شده ای و چیزهایی درباره همین موضوعات. ?? درصد انتقادات محتوایش این بود که چرا داری نان آقا و یا پدرت بابا اکبر را می خوری؟ ? درصد به این پرداخته بودند که اینجا را پاتوقی کرده ای برای دختر بازی و ? درصد هم انتقاداتی دیگر خارج از این زیرمجموعه هایی که گفتم و اینها همه به جز کسانی بود که برای من نظر می گذاشتند که … بگذریم؛ یعنی فحش خواهر و مادر و صد البته پدر که دیدم عاقلانه ترین کار این است که اصلا انتقادات را تایید نکنم و البته همین جا فقط جواب یکی از این مجموعه نقدها را پاسخ بدهم بد نیست؛ اگر روزی مثلا آوینی در سر سودای گمنامی داشت و هیچ کس نمی دانست این صدای راوی فتح و این مجموعه روایت فتح کار کیست، آن هنگام گمنامی اگر نیک بنگری سنتی پسندیده بود اما من یکی که فکر می کنم الان سنت پسندیده این است که وقتی می گویی “بابای ماست خامنه ای” یا وقتی در کتابت “نه ده” کتابت می کنی که؛ “لعن علی عدوک یا علی؛ کروبی و موسوی و خاتمی” همان به که با افتخار اسمت را هم بزرگ پای کتاب بزنی و عکست را هم بزرگ پای وب سایتت که خیال نکنند ستاره ماه نشسته در پستو و از بیرون گود می گوید لنگش کن. یعنی که در کف دست گذاشتن جان و در این فضا اتفاقا هنر آن است که خودت خودت را مشهور کنی به دفاع جانانه از ولایت، قبل از اینکه روزگار تو را مشهور کند که اگر پدران ما خمینی را قبول داشتند همان به گمنامی ایشان ولی در عصر خامنه ای باید فریاد حق را با عکس و امضا و شناسنامه زد و با صدای بلند طوری که همه همسایه ها صدایت را بشنوند باید  شباهنگام راس ساعت فتنه، پشت بام رفت و بعد از هر “الله اکبر” جماعت منافق با افتخار گفت: “خامنه ای رهبر” و از هیچ چیز هم نهراسید و باید لااقل اندازه آن پسرک با وجدان، شجاعت داشت و لخت بودن پادشاهان فتنه گر را از جامه بصیرت و لباس صداقت به گوش ملت رساند و ناگفته نماند وقتی آن مرد به نماز نشسته در غار حرا را دیدم که ول کن خدا نیست و اصلا خلایقی که پشتش به انتظار ایستاده اند برایش مهم نیست، دیدم ما مسلمین نیم بیشتر عمرمان در صف گذشته است؛ صف پمپ بنزین. صف دستشویی. صف ترافیک. صف تراکم. صف قسط. صف عدل. صف قبض. صف کوفت. صف زهرمار. صف طلبکاران از انقلاب. صف راه رفتن روی خون شهدا. صف تنها رها کردن علی. صف اتوبوس های پر مشتری. صف ابوموسی های اشعری. صف مالک های بی اشتری. صف نگین های بی انگشتری. صف گلیم باف های بی تار و پود. صف پرسه زنندگان در مه. صف موسوی های بی خمینی. صف خط خطی کردن خط امام. صف سیدهای قلابی. صف منافقان انقلابی.  صف عکس انداختن با امام. صف هواپیما. صف پلکان اول. صف پلکان دوم. صف بلیزر. صف لیزر درمانی. صف چماق ساختن از سابقه. صف خانه های بی پلاک. صف ارزش های بی ملاک.  صف ملک. صف کارخانه. صف رباط. صف لات. صف عزی. صف بی بی سی. صف پسر نوح. صف مباحثات سیاسی. صف اتول های پر بوق. صف ماشین های مدل بالا. صف شاسی بلندها. صف اهالی صنف عیاشی. صف رقص. صف دور و وری های نجاشی. صف خون کردن به دل بیت رهبری.  صف غم و غصه های رهبری.  صف ناطق بودن و با علی نبودن. صف ساکت بودن و مسجد ضرار. صف اختلاف انداختن میان علی و عمار. صف جمل الجور. صف آشغال ریختن در جبل النور. صف وصله های ناجور. صف سلمانی های بی ریش. صف مسلمانی های بی ریشه. صف ابن ملجم های با تیشه. صف کبابی خیابان گلبرگ. صف هایدا. صف بوف. صف شربت صلواتی قطعه ?? بهشت زهرا. صف بو کردن مزار پلارک. صف بوسیدن حجر الاسود. صف لیسیدن غذای رستوران البیک مکه و همین صف خواندن نماز در غار حرا که اگر تو در این همه صف، عمرت به بطالت بگذرد اصلا فرقی نمی کند برای چه در صف ایستاده ای. سلمان وار مسلمان نباشی و فقط عشق صف باشی، خواه در صف لبیک ایستاده باشی یا در صف البیک. نتیجه یکی است و می بینی که نتیجه یکی است و دشمن دارد برای ما خواب های وحشتناک می بیند و من و تو هنوز نوبتمان نشده که حجر الاسود را ببوسیم و اصلا یک چیزی. شیعه اگر بخواهد جایی از کعبه را ببوسد فقط و فقط همانجایی را می بوسد که علی از آنجا بیرون آمد و من یکی که خانه خدا را هم  فقط به شرط علی قبول دارم و اگر این سخن شرک است پس بگذار فاش بگویم علیه خفاش ها که خداپرستی بدون علی دوستی عین بت پرستی است و آنکه بیش از همه عاشق علی است خود خداست و دید که حیف باشد علی جز از درون خانه اش پای به این گیتی گذارد و باز من یکی که باورم هست اگر علی زمانه ما مهدی باشد اما افتخار علی و مهدی و فاطمه و حسن و حسین و چه می گویم؛ محمد و بالاتر افتخار خدا در این عصر که روزگار غیبت خورشید است حضرت ماه است و مراد من از جناب ماه این کامل ترین ماه شبهای آخرین به جز خامنه ای چه کسی می تواند باشد؟ و نگاه که می کنی می بینی دشمنان حضرت ماه اغلب منافق اند و این عشق به خامنه ای من نمی دانم چگونه عشقی است که تا پیرزن بلوچ می بیند تصویر آقا را از سیما شروع می کند به های های گریه کردن و بوم بوم قلبش می زند که آیا می شود خامنه ای را یک بار از نزدیک ببیند و به او بگوید که؛ آقا! من مادر دو شهیدم به نامهای محسن و مجتبی و چون دیگر هیچ فرزندی ندارم و همسرم هم همین سال پیش عمرش را داد به شما، اگر اذن کنی خودم جور همه شان را خواهم کشید. همان به که ما مرده باشیم که تو با سید و مولای خود آنگونه سخن بگویی و کباب کنی دل ما را. چه کسی گفته تو اندک آبرویی داری؟ چه کسی گفته جانت ناقابل است؟ چه کسی گفته جسمت ناقص است؟ تا الان هم اینها اگر دارند زیادی نفس می کشند از صدقه سر توست. اذن جهادمان نداده ای آخر و این همه را دیشب این مادر شهید که با همسرم مقابل رکن یمانی همسخن شده بود به ما گفت و گفت اگر دستی بر قلم داری از قول من به آقا بنویس؛ همیشه وقتی خواب محسن و مجتبی را می بینم تو هم هستی و شالی سبز روی شانه ات و نوری عجیب بر جبین داری و می بینم مادری را که کمی آنسوتر نشسته است اما نمی دانم این مادر فاطمه است یا ام البنین. فقط می دانم همیشه هست. همیشه هست. همیشه هست و یک بار مجتبی به من گفت: این خانم که می بینی اینجا هوای ما را دارد و من چون می خواهم سفرنامه ام از حیث ادبی تکه کلام داشته باشد می نویسم؛ این خانم را که می بینی اینجا هوای ما را دارد اساسی!



  • کلمات کلیدی :
  • همانطور که مستحضر هستید شرکت بریتیش چیزتلیوم یا همان “BP” چند ماه پیش در خلیج مکزیک قصد حفاری نفت داشته که منجر به نشت نفت از این خلیج شده تا حدی که عده ای از منابع آگاه از این حادثه به عنوان بزرگترین فاجعه چیز محیطی در آمریکا یاد می کنند. متاسفانه تا امروز دولت آمریکا نتوانسته به صورت مشتی جلوی این نشتی را بگیرد. فقط ظاهرا چند روز پیش به وقت محلی یک درپوش چند تنی روی این حفره گذاشته اند که فایده نکرد. یعنی یکی دو ساعت افاقه کرد اما بعدش دوباره نفت از حفره نشت پیدا کرد و اما از آنجایی که سعدی گفته “بنی آدم اعضای یک پیکرند” بنده با نوشتن یک نامه برای اوباما در حل موضوع و جلوگیری از نشت نفت در خلیج مکزیک به دولت آمریکا کمک نموده ام که در زیر متن این نامه که به نوعی یک بسته پیشنهادی تلقی می شود می آید؛
    جناب اوباما
    با سلام
    اینجانب نویسنده ستون روزخند و صاحب کتاب “نه ده” که به چاپ ? و ?? رسیده برای حل موضوع نشت نفت بسته پیشنهادی خود را تقدیم می کنم؛
    ?-    ما در ایران چیزی که زیاد داریم “تخلیه چاه و لوله بازکنی” است. یعنی در و دیوار شهر ما پر است از آگهی تبلیغاتی با موضوع تخلیه چاهی که حالا به هر دلیل ولو دلایل واهی گرفته و یا سر ریز کرده باشد که این موضوع شامل انواع نشت اعم از نشت لوله های روکار، لوله های توکار، لوله های خرطومی، سیمانی، بیضی شکل و … می شود. پر واضح است که تخلیه چاه و لوله بازکنی مقوله ای است که جامع لوله ها را اعم از لوله های تاسیساتی و ساختمانی و خدماتی را در بر می گیرد.
    ?-    شرح کار بدین گونه است که تکنسین مربوطه باید بررسی کند ببیند تخلیه چاه و لوله بازکنی خلیج مکزیک دارای چه مراحل و ویژگی هایی است؛ معمولا وقتی لوله ای چیزی می گیرد چند جور عمل می شود. یا با فرو کردن سیخ در لوله کار را درست می کنند یا با فنر یا هم با شافنر اما مشکل نشت نفت در خلیج مکزیک این است که لوله ای جایی چیزی نگرفته بلکه از خلیج مکزیک نفت دارد همینطور نشت می کند. خب! در این مواقع تکنسین های متخصص ابتدا شافنر را درون حفره ایجاد شده می کنند تا متوجه عمق قضیه یعنی ببخشید متوجه اندازه سوراخ ایجاد شده بشوند.
    ?-    حالا شاید برای شما این سئوال ایجاد شده باشد که اصولا شافنر چیست؟ برای پی بردن به معنای شافنر اشاره می کنم به جمله “این فنره یا کمره؟ این کمر شافنره”. این مصراع بخشی کوتاه از شعری بلند است با عنوان “بابا کرم” که لوطی های طهرون قدیم علاقه زیادی به خواندن این شعر داشتند. البته شافنر معانی دیگری هم دارد و در سالهای اخیر به دلیل مسائل مربوط به حجت الامسال هرمنوتیک و شوهر خواهر مربوطه که هوس باز از آب در آمده، یک مقدار جمیله خانم مظلوم واقع شده اما برادر بی غیرت جمیله به جای دفاع از حق خواهرش معتقد است قرائتها درباره شافنر متعدد است. مع الاسف ما فقط دو جور شافنر داریم؛ شافنر ثابت و شافنر لرزان که حالت ویبره دارد. یعنی اگر متخصصین تخلیه چاه و لوله بازکنی در خلیج مکزیک، شافنر دارای ویبره را در چاه نفت فرو کنند و مثلا شما و هیلاری کلینتون آنجا باشید خواهید دید شافنر همراه با لرزش شدید به پایین می رود. این لرزش آنچنان هست که شما می توانید هنگام مشاهده این لرزش، نظرات و پیشنهادات کارشناسانه خود را با این شماره در میان بگذارید؛ ???? آخرش ????
    ?-    نظر به اینکه سران فتنه این روزها هیچ خاصیتی نه برای دوست و نه برای دشمن دارند، پیشنهاد می شود به خاطر علاقه ایشان به آمریکا و متقابلا علاقه آمریکا به ایشان از سه چهار پنج تن از این عزیزان در آخرین مرحله رفوی حفره خلیج مکزیک، حکایت مرحوم پتروس فداکار به عنوان درپوش های خداجو استفاده شود.
    ?-     این را داخل گیومه می نویسم که حواستان جمع باشد؛ “در هنگام استفاده از سران فتنه به عنوان درپوش حفره خلیج مکزیک به شدت مراقب حرکات ژانگولر یکی از این پترس های خداجو باشید. از ما گفتن بود”!
    همین متن را فردا در “وطن امروز” بخوانید.


  • کلمات کلیدی : نامه، اوباما، خلیج مکزیک
  • در قبرستان ابوطالب نمی دانم چه شد که یک دفعه یاد آقا افتادم. یعنی الان خامنه ای کجاست؟ دارد چه کار می کند؟ بی اختیار گریه ام گرفت. یاد اول بار که چشمم به خانه خدا افتاد، افتادم. از خدا خواستم سایه خامنه ای همواره بالای سر ما مستدام باشد که زد و باران گرفت. سه بار در مکه آن یک هفته ای که بودیم باران آمد. به خدا گفتم: کوچکی من را نگاه نکن، به بزرگی دعایم نگاه کن. بگذار ما پیوند ماه و خورشید را ببینیم. در همین خیالات بودم و مصمم شدم دلم را خوش کنم و خودم را تحویل بگیرم و برای آقا از دیار یار سوغات ببرم اما کالاهای اینجا مارک شان بوی لجن می دهد. خوانده بودم از آقا حاشیه ای بر یک سفرنامه حج که چه اشتیاقی دارد برای دیدن خانه خدا. خودشان که به “حسرت” تعبیر کرده اند. آقا ظاهرا یک بار و فقط ?? روزی حج مشرف شده اند و دوست داشتند بعد از اتمام دوره ریاست جمهوری به حج بیایند که رهبری کردن برای من و شما مانع شد. آقا از زندگی خود حتی از حج خود برای ما زده است. ما برای ماه چه کرده ایم؟ … به خدا قسم داشتم در کنار قبرستان ابوطالب به سوغاتی خریدن برای آقا فکر می کردم و به اینکه این سوغاتی به جای مارک، پلاک داشته باشد و به جای برند، نشانی از پرنده های مکه و مدینه که پرنده ای شاید ابابیل، شاید ابابیلی که دقایقی پیش بر مزار ابوطالب؛ پدر علی نشسته بود، یکی از پرهایش را تقدیم سید علی کرد. پرنده را ندیدم اما همین طور که کنار دیوار کوتاه کنار قبرستان ایستاده بودم دیدم یک پر افتاد روی دیوار. پک بار گفتم: خامنه ای، علی نیست اما افتخار علی در این زمانه خامنه ای است. عجب معرفتی داری ای ابوتراب. این “پر” دلم را پر زد و برد بیت رهبری. خدا را شکر که مولای ما خامنه ای است. هر کس به کسی نازد ما هم به علی نازیم. پدران ما چقدر خمینی را دوست داشتند؟ ما خامنه ای را از آنها بیشتر دوست داریم. ما حتی در سفر حج هم آنقدر خودمان را تحویل می گیریم که برای مولای مان سوغاتی ببریم؛ آنهم چه سوغاتی! “پر” ی از پرنده ای که برگ برنده اش آشیانه داشتن در آسمان مزار پدر علی است. بگذار فاش بگویم به کوری چشم خفاش ها؛ “حج، بی ولایت خامنه ای هیچ فرقی با بت پرستی ندارد. خدا طواف بر گرد خانه اش را فقط به شرط پذیرش ولایت ولی اش قبول می کند. پس لعن علی عدوک یا علی و لعنت خدا بر دشمنان خامنه ای”

    جناب روح الامینی! شما پدر یک مجرم هستید نه یک شهید

    این متن به درخواست آقای قدیانی و با توجه به اینکه ایشان امروز از سفر حج بازگشته اند و دسترسی به نت ندارند توسط بنده (دوئل) درج شد. علت درج این متن هم سخنان آقای روح الامینی و همینطور مظلومیت شهیدان فتنه است. برایم جالب بود که حسین هنوز نیامده به کیوسک روزنامه فروشی رفته و از آنجا تماس گرفته بود که این متن را برایش بگذارم…. به هر حال ببخشید از حضور بی دعوت این حقیر.. یا حق

    * * *

    من از آقای روح الامینی یک سئوال دارم: چطور روز اولی که به شما گفتند فلانی ظاهرا بچه شماست و الان در کهریزک به دلیل آشوب طلبی زندانی است؛ آن زمان به دلیل اینکه نگران آبروی خود بودید و می دانستید بچه تان مرتکب چه خبطی شده حتی وجود چنین پسری را کتمان کردید و برای آزادی اش هیچ قدمی برنداشتید اما بعد که ایشان البته به نا حق کشته شد، شد پسر محبوب شما؟! و آنهم لابد شما شده اید پدر شهید؟ و پسرتان شده شهید؟ چطور خون فرزند مجرم شما از خون غلام کبیری عزیزتر شده؟ چطور مو را باید از ماست کهریزک با بهره از رانت مسئولیت بیرون بکشید اما شهدای بسیج در فتنه اخیر خون شان کشک است؟! مادر غلام کبیری هم مثل شما و صد البته هزار بار بیشتر از شما جگر گوشه اش را دوست داشت. بگذریم که حسین غلام کبیری آشوبگر هم نبود. یک بسیجی بود. یک عمار و مادرش شرمنده نمی شد اگر کسی حسین را فرزندش خطاب می کرد! آقای روح الامینی! پسر شما علیه خون پدر من به خیابان آمد نه علیه تقلب. شما در جرم پسرتان که البته خدایش بعید می دانم به این راحتی ها رحمت کند و خون بابا اکبرها را نادیده بگیرد، سهیم هستید. شما چرا از رانت خود برای شناسایی قاتل غلام کبیری استفاده نمی کنید؟ آقای روح الامینی! دل ما از شما خون تر است. شما چند روز داغ فرزند مجرم تان را کشیده اید؟ پدر بزرگ من می دانی چند سال است که وسط روضه علی اکبر امام حسین کارش به بیمارستان می کشد؟! تازه بابا اکبرها هیچ کدام شان مجرم هم نبودند. آری، دل ما خون است حتی از شما. شما خوب پدری نکردید. مادر من بدون بابا اکبر مرا بهتر تربیت کرد … بگذریم!

    کعبه جان

    حامد اشعری: داداش حسین فردا از سفر حج برمیگرده. از اونجایی که میدونم این شعر رو با صدای حاج منصور خیلی دوست داره، در یک اقدام خودجوش در قطعه ?? میذارم. نمیدونم شاعر این شعر کیه، اما میدونم داداش حسین وقتی بیاد تو وبلاگ و این شعر رو ببینه شاید چشماش خیس بشه.

    قدمگاه شهیدان است اینجا                  محل رشد ایمان است اینجا
    کسی که انس با این خاک دارد          برایش کعبه ی جان است اینجا
    جماران قبله ی رزمندگان بود              صفابخش جماران است اینجا
    به کام ما گذشت این جا شب و روز      مسیر شهر جانان است اینجا
    در اینجا پای مهدی بوسه می خورد     که تحت رحمت آن است اینجا
    چه یارانی در اینجا پا نهادند               دل جامانده سوزان است اینجا
    هزاران خاطره در خود نهفته                کتاب عشق بازان است اینجا
    ز اشک فاطمه دارد نشانه                   شبیه بیت الاحزان است اینجا
    به خون پهلوی بشکسته سوگند               شکسته دل فراوان است اینجا
    ز شب های پر از عطر مناجات           همیشه نور باران است اینجا
    در اینجا ترک عصیان می توان گفت      که الحق توبه آسان است اینجا
    شب قدری که گم کردیم اینجا                   محل فهم قران است اینجا
    به یاد قبر های عشق بازی                 دل عاشق پریشان است اینجا
    دلیل این که جاماندم زیاران                     خدا داند نمایان است اینجا
    بگوش دل شنیدم عاشقی گفت           که مهدی واقعه خوان است اینجا
    شلمچه از دوئیت دور مان کرد              همان توحید پنهان است اینجا
    شهادت را از اینجا می گرفتند                زمین عید قربان است اینجا
    در اینجا می توان آرامشی یافت             محل ذکر رحمان است اینجا
    اگر چه کس نفهمد حرف ما را                قدمگاه شهیدان است اینجا



  • کلمات کلیدی :
  • قطعه26 فکه فقراست!»
    89/4/15 12:32 ع

    گفتم: قبول، کار دست جمعی را باید از مورچه ها یاد گرفت اما من هنوز دارم به مورچه ای فکر می کنم که در جاده اهواز – خرمشهر رفت در جیب  پیراهن پدرم و با پدرم از جنوب تا اینجا تا قطعه ?? آمد.

    گفت: این مورچه تا ? سال بعد از شهادت پدرت زنده بود.

    گفتم: شما مورچه ها هم عالمی برای خودتان داریدها!

    گفت: این مورچه را می بینی؟

    گفتم: کدام شان؟

    گفت: اینی که روی دیواره خاکی پایین قبر دارد بالا می رود.

    گفتم: خب!

    گفت: این مورچه بچه همان مورچه است.

    گفتم: گیرم پدر این مورچه بود فاضل، از فضل پدر این مورچه این مورچه را چه حاصل؟

    گفت: رمانت را سیاسی نکن. درون قبر پدرت هم دست از سر آقازاده ها بر نمی داری؟ آن مورچه ای که با پدرت از جنوب تا اینجا آمد روزی برای مان نحوه شهادت پدرت را تعریف کرد.

    گفتم: خودم می دانم. تیر خورد درست به حنجره پدرم.

    گفت: از قرار پدرت تشنه بود لحظه شهادت. می دانی آخرین حرفی که پدرت در این دنیا زده چه بوده؟ آن مورچه همه چیز را برای ما تعریف کرد.

    گفتم: آخرین جمله پدرم چه بود؟

    گفت: یا حسین.

    گفتم: یعنی پدرم این جمله را که گفت به شهادت رسید؟

    گفت: “ح” و “س” حسین را که گفت به شهادت رسید. “ی” و “ن” را بعد از شهادت گفت.

    گفتم: یعنی یک بخش از نام حسین را قبل از شهادت و یک بخش از نام حسین را بعد از شهادت به زبان آورد؟

    گفت: همین طور است.

    گفتم: چه جالب. نمی دانستم شهید بعد از شهادت حرف هم می زند!

    گفت: می دانی اولین جمله ای که پدرت بعد از شهادت گفت چه جمله ای بود؟

    گفتم: چه جمله ای بود؟

    گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله.

    گفتم: یعنی امام حسین را دیده بود که به او سلام داده بود؟

    گفت: شما آدم ها نمی دانید این حسین کیست؟

    گفتم: یعنی امام حسین را دیده بود؟

    گفت: هر شهیدی بعد از آنکه به شهادت می رسد ابا عبدالله می آید و او را در آغوش می گیرد. حالا چرا داری گریه می کنی؟

    گفتم: هیچی، داشتی می گفتی. بگو.

    گفت: من دیگر باید بروم.

    گفتم: کجا؟

    گفت: شخصی روی مزار پدرت دانه ای خرما گذاشته که روزی ما مورچه های درون قبر است. باید بروم بیرون قبر، روی سنگ مزار پدرت.

    ***

    قصه دارد قشنگ می شود. یعنی که فکر می کنم، می بینم این “قطعه ??″ فکه فقراست. همه که مستطیع نشده اند تا فکه بروند. اصلا خوب شد که عقل کردم و نام وبلاگم را گذاشتم “قطعه ??″. این قطعه ?? هم جایی است برای خودش. همه اینهایی که اینجا خاکند حسین آمده و در آغوش شان گرفته. پس بگو قصه چیست.

    بریده ای از رمان “سمفونی مورچه ها”

    بعد التحریر: خدا بخواهد فردا همین موقع مدینه ام و وقتی نگاهم به بقیع به گنبدی سبز بیافتد یاد دعای شما در حق این برادر خود خواهم افتاد. بگذار اعتراف کنم که این سفر کاملا با “نه ده” ای که نوشته ام مرتبط است. این بار اما که به قرآن مراجعه کرد عزیزی برایم آمد: “از نشانه های او این است که شما را از خاک آفرید. سپس به ناگاه انسان هایی شدید و در روی زمین منتشر می شوید“. انتشار من در سرزمین وحی مزد انتشار “نه ده” در ضمیر دل شما بود. مادر شهیدی در قطعه ?? بهشت زهرا روزی به من گفت: “نه ده” را خواندم. کتاب خوبی است. ببینم پسرم، مکه رفته ای؟ گفتم: نه. گفت: دعا می کنم هر چه زودتر بروی. ? هفته نشد که بعد از دعای پیر زن ساک خود را بسته ام. پس باید اعتراف کنم که جز دعای شما خوبان هیچ ندارم. قلمم را قول می دهم برای همیشه وقف ستاره های ماه کنم. این دیگر خیلی بی معرفتی است؛ نمک دعای شما را بخورم و نمک دان بشکنم اما دلی اگر شکستم، قصدی نبود. حلال کنید. وقتی نیست. باید عجله کنم. کاش عجله کار انسان بود!



  • کلمات کلیدی : قطعه ??، فکه، فقر
  • جدایی افتاده میان من با خودم؛ سالهاست. پاره تن منی تو، آنقدر که دوستت دارم. فرمانده بابا اکبر در جاده اهواز – خرمشهر کم کسی نیست. دشمن شلوارش را خیس می کرد وقتی اسمت را می شنید. این عین واقعیت است. بسیجی از تو سیلی می خورد پز می داد که مرا حاج احمد زده. حاج احمد بچه خیبری ها. کاک احمد کردها. برادر احمد رزمنده ها. سردار جاوید الاثر خامنه ای. داداش احمد خواهرت. احمد مادرت. همه عشق ما ستاره ها. واقعی ترین بسیجی تاریخ. حیدر سپاه خمینی. حیف بود تو را جز صهیونیست ها به شهادت برسانند. آنقدر وجود داشتی که وقتی رفتی مکه، به بهانه مصافحه، دست می انداختی گردن شرطه ها و تصویر کوچکی از امام را می چسباندی پشت لباس شان. آنقدر جگر داشتی که گفتی اگر هلی کوپتر بنی صدر اینجا بشیند، خودش و هلی کوپترش را با هم سوت می کنم هوا. ولله، ولله، ولله تو اگر بودی، بر صورت تک تک سران فتنه چنان سیلی آبداری می خواباندی که برق از سه فاز کله شان بپرد. من می دانم و تو و پل صراط و خدا و این قسم. علی اگر تو را داشت به مالک نمی گفت برگرد. حسن اگر تو را داشت صلح نمی کرد. حسین اگر تو را داشت، روز واقعه به گونه دیگری تکرار می شد. کاش تو به جای آدم در بهشت بودی. باید در مدح تو غلو کرد. آنهایی که می گفتند “بسیجی واقعی همت بود و باکری”، جرئت نداشتند نام مقدس تو را بر دهان نجس شان بیاورند. کسی که با وجود ??? هزار شهید از جمهوری ایرانی دم می زند دهانش نجس است. کاش بودی و آب می کشیدی دهان سران فتنه را. کاش بودی و مادر و پدر آن بی پدر و مادری که حسین غلام کبیری را به شهادت رساند، جلوی چشمش می آوردی. کاش بودی و می کشتی آشوبگران عاشورا را. تو جگر این کار را داشتی و عده ای این استعداد را داشتند که حکم جلب تو را صادر کنند اما تو آنقدر جگر داشتی که به هیچ می گرفتی حکم جلب را. نه، من مهتم نیستم به خشن نشان دادن حاج احمد. ایراد به جگر خود حاج احمد بر می گردد. با کامیون باید می کشیدند جگر حاج احمد را. ترس نداشت که حالا اگر منافقین را به درک واصل کند عده ای چه درباره اش به امام می گویند. حاج احمد اگر بود عده ای غلط می کردند به امام جام زهر بدهند. حاج احمد اگر بود احدی جرئت نمی کرد نامه سرگشاده به ماه بنویسد. می نوشت، عرق گیرش را حاج احمد پرچم می کرد. خودش و قلمش را با هم به درک واصل می کرد. حاج احمدی که من شناخته ام این است؛ حاج سعید قاسمی به من بگوید اگر اشتباه می کنم. حاج احمد در دفاع از ولی فقیه تعارف نداشت. ما زیادی نازک نارنجی هستیم. حاج احمد نمی ترسید از اجرای حکم خدا. هراس نداشت که این و آن علیه اش چه می گویند. پهن هم بار لومه لوامین نمی کرد. اصلا امثال خواص بی بصیرت را آدم حساب نمی کرد. آنکه برایش مهم بود بچه بسیجی ای بود که برای آمدن به فتح المبین، پول کرایه ماشین قرض گرفت؛ چون جا مانده بود از نیروها. برای حاج احمد خون بچه بسیجی های پاوه و مریوان مهم بود نه اینکه حالا فلان کس چه درباره اش قضاوت می کند. حاج احمد اهل جهاد بود. جهاد یعنی جنگ با دشمن، قبل از اینکه دشمن به جنگ تو بیاید. جهاد مگر حکم خدا نیست؟ پس چرا ما فقط از دفاع حرف می زنیم؟ چرا ما عمل به تکلیف الهی را منوط به نظر این و آن کرده ایم؟ دستگاه قضایی بگوید؛ به موازات مجازات مجرمین کهریزک با قاتل شهید غلام کبیری چه کرده اند؟ مگر خون فرزند آقای روح الامینی عزیز که به هر حال فرزندشان مجرم بود و در خیابان با توطئه گران هم دست بود، از خون بچه بسیجی ها رنگین تر است؟ قاتل امیر ذوالعلی کی اعدام می شود؟ قاتل مادر شهیدی که به همراه فرزندش در میدان آزادی توسط مردان خداجو اما بی شرف و خدا نشناس موسوی به شهادت رسید کی اعدام می شود؟ خواص بی بصیرتی که خواستند به مولای ما جام زهر بدهند کی محاکمه می شوند؟ محسن رضایی به راستی کی باید محاکمه شود؟ مگر نامه حکمیت میان سینه بسیجی و گلوله آشوبگران جرم نیست؟ علی مطهری کی باید محاکمه شود؟ فائزه هاشمی کی باید محاکمه شود؟ شیخ بی سواد به دلیل تهمت تعرض به نظامی که خون ??? هزار شهید پشت آن است کی باید اعدام شود؟ گلوله ای که سینه بسیجی ها را شکافت مگر از زیر عبای خاتمی ملعون و شیخ بی سواد بیرون نیامد؟ سران فتنه این مهندس موسوی منافق که خون جوانان ما از چنگ او می چکد کی باید حکم اعدامش صادر شود؟ همسر چه کسی از منافقین خواست به بهانه تقلب به خیابان ها بریزند؟ این بار کدام زن روی کوهان شتر نشست و علیه دوکوهه ای ها ناجوانمردانه تاخت؟ … الان اگر حاج احمد بود وقت استعفا از قدرت نبود، وقت این زغال فروشی ها نبود؛ وقت اعدام انقلابی سران فتنه بود. می توان در عین حفظ احترام بزرگان، حکم خدا را هم اجرا کرد. مگر به طلحه بی ادبی شد وقتی به سزای اعمالش رسید؟ … کجایی حاج احمد! بیا و احترام عدالت را حرمت خون بچه بسیجی ها را حفظ کن. اینجا عده ای “نفر” را فقط واحد شمارش شتر می دانند و برای کوهان شتر بیشتر از شیران دوکوهه احترام قائلند. بیا حاج احمد. بیا تا باز علی را مجبور نکنند به مالک بگوید؛ برگرد! ما مالک نیستیم اما بارها به دم خانه معاویه رسیده ایم. ما عمار نیستیم اما کارمان از عمار سخت تر است. ما ابوذر نیستیم اما بارها تبعید شده ایم به ربذه سکوت. به بیابان خون دل. بیا حاج احمد. ما با هم همبندیم؛ تو اسیر اسرائیلی و ما دربند این روزگار آزگار. عجبا که عمار نیستیم اما باید تحمل کنیم زخم زبان خار را که: “دیدی؟ … بوی گل تندروی کرد، گل به او گفت؛ برگرد. پس من که خارم یار گلم. مالک بار روی دوش علی است”!

    ***

    کجایی حاج احمد. خفاش ها دارند به ما پروانه ها طعنه می زنند که ماییم گرد شمع. تو می گویی؛ غلط کردند و من مطمئن می شوم؛ خفاش جان به جانش کنی فقط گرد شب می گردد. گرد شمع فقط پروانه می گردد اما پروانه عاشق تو بودی، که رفتی گرد شمع بگردی و رفتی که رفتی.



  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   26   27   28   29   30   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی