یکم؛ گفته بودم که بعد از حج بر آنم ستون روزخند وطن امروز هرگز تعطیل نشود. به هر حال هر روز نوشتن متنی که بار طنز داشته باشد کار سختی است و از طرفی قرار نیست همه نوشته هایم به قوت همدیگر باشد. مصرم ولو طنزی ضعیف تر از بقیه طنزها باشد اما ستون روزخند وطن امروز دیگر تعطیل نشود.
دوم؛ گفته بودم فردا در وطن امروز دو صفحه لایی روزنامه یعنی صفحات ? و ? به مطالب سفرنامه اختصاص می یابد که دیدم همین هایی که تا الان در این وبلاگ گذاشته ام از ???? کلمه هم بیشتر شده، یعنی ???? کلمه هم بیشتر از اندازه کلماتی که دو صفحه روزنامه باید داشته باشد و بدیهی بود دو متن جدیدم که بعد از گذاشتن در روزنامه قصد داشتم اینجا بگذارم در این دو صفحه جا نمی شد. لذا سردبیر محترم روزنامه قبول کرد این کار دو سه روز دیگر در روزنامه وطن امروز انجام شود با این تفاوت که ? صفحه روزنامه به سفرنامه حج من اختصاص یابد. مخلص کلام؛ دو متن دیگر از سفرنامه را قبل از چاپ در وطن امروز می توانید همین جا بخوانید (یکی اش را همین امشب) و دو متن هم ابتدا در وطن امروز کار می شود و بعد در اینجا و آنگاه دیگر پرونده سفرنامه را برای قطعه ?? و وطن امروز خواهم بست که بیش از این گذاشتن سفرنامه در اینجا باعث از هم گسیختن انسجام کتاب در ذهن شما و نیز ذهن خودم می شود و از طرفی بهتر است تلاش خود را منسجم کنم تا هر چه زودتر این سفرنامه تبدیل به کتاب شود.
سوم؛ هیچی. یک نکته می خواستم بنویسم دیدم صلاح نیست!
جناب آقای قالیباف
با سلام
اینجانب درختی هستم که چند وقت پیش توسط ماموران شما از ریشه و با تیشه قطع شدم. من تامین کننده اکسیژن شهر هستم و اصلا به این جناح های سیاسی ربطی ندارم. اخیرا تعدادی از روزنامه های وابسته به طیف شما علیه من جو سازی کرده اند که چون شبها دی اکسید کربن تولید می کنم پس قطع من و دیگر درختها در شب مشکلی ندارد و مع الاسف مامورین شما از تاریکی شب، خواب شهروندان و ساعت استراحت این حقیر سوء استفاده کرده با تیشه افتادند به جان ریشه من. این در حالی است که من و اصولا هر درختی در شب قادر به تولید اکسیژن نیست و علی الاصول لازمه تولید اکسیژن در روز، تولید کمی دی اکسید کربن در شب است. آیا تولید طبیعی و خدایی دی اکسید کربن، اینقدر کار ناشایستی است که نتوان آن را با گفت و گو و مذاکره حل کرد؟ به هر حال خدا خواسته ما درخت ها همچین باشیم؛ آیا در روز که شما آدمها می آیید و از سایه ما استفاده می کنید، ما درخت ها برای شما کلاس می گذاریم؟ حالا گیریم من را از ریشه با تیشه قطع کردید، با نونهالان باغ انقلاب چه کار می کنید؟ نه به آن عکس انداختن ات در روز درختکاری، نه به این قطع کردن درخت در شب توسط ماموران شهرداری. به هر حال دلم از شما شکسته. حالا اگر شما فکر می کنید من چه درخت تندرویی هستم، سخت در اشتباهید؛ من نه بلوطم، نه توتم، نه چنار و نه کاج و نه سرو و نه کنار، اصلا تقصیر من است و آن باغبانی که بذر مرا در دل زمین شمال شهر کاشت. من در دره سعادت آباد، مزاحم پروانه صدورم. مزاحم تراکمم. مزاحم برجم. مزاحم کاخم. شما اما حتی قطع مرا هم تکذیب کرده اید! عجبا که من قطع شده ام اما شما می گویید من قطع نشده ام. اگر من قطع نشده ام پس پشت این لکنته لندهور که معلوم نیست مرا دارد کجا می برد چه کار می کنم؟ من الان نمی دانم پس فردا در کارخانه چوب بری به چه چیزی تبدیل می شوم؟ در، نئوپان، چوب، چی؟ و یا شاید هم سرنوشت مرا تبدیل به ذغال کرد و ذغال فروشی در همین تهران مرا به اسم ذغال لیمویی قالب کرد به جوانانی که در قهوه خانه نشسته اند تا قلیانی بچاقانند و با هم دقایقی خوش باشند. کاش باغبان به من آب نمی داد و من در همان دوران نهالیت (!) مرده بودم و این روزها را نمی دیدم. حیف آن همه اکسیژن. حیف آن همه سایه. حیف آن طراوتی که مفت نثار شما کردم و حالا لابد کرم از خود من است که درختم. اصلا تقصیر من است که درخت شده ام و الان که دارم اینها را می نویسم، کارگری دارد مرا با کمک سیم بوکسل پرت می کند از این لندهور پایین و شما باز هم داری مردن مرا تکذیب می کنی؟
همین متن را فردا در روزنامه وطن امروز بخوانید.
این خانم هوای ما را دارد اساسی!
دوستی مرا اینگونه نواخت امشب که؛ بیا و عقل کن و این سفرنامه “کسی در میعاد” را مثبت و ایجابی و مهربان و همه از خود راضی کن بنویس. تو در “نه ده” به اندازه کافی برای خودت دشمن درست کرده ای، اینجا جان می دهد عطر خانه خدا را واسطه کنی برای دوست تراشی تا دیگر همچین نباشد که در جلسه نقد و بررسی کتابت در فلان دانشگاه هیچ نویسنده سرشناسی حاضر نباشد برای تو و “نه ده” مایه و وقت و هزینه و آبرو گرو بگذارد. به او گفتم: اگر خیال کردی من از نوشتن این سفرنامه و کلا از نوشتن هر چیزنامه دیگری دنبال دکان و دفتر و دستکم سخت در اشتباهی. برای من نظر مساعد یک سید احمد، یک آذرخش، یک خان باجی و نظر هر ستاره دیگری، هزار بار شرف دارد به اینکه فلان نویسنده چه درباره اثر من نظر می دهد. یکی با اسم “دیوونه داداشی” برای من کامنت می گذارد اما اگر به جنون و دیوانگی است من فقط می خواهم قلمم و خودمم و قدمم “دیوانه بسیجیان خامنه ای” باشد. من دنبال لبخند نشاندن بر لب ماهم و خنک کردن دل ستاره ها. من راضی، این جماعت اهل نور راضی؛ گور بابای ناراضی. وانگهی، خانه خدا را چند بار بو کردم؛ اصلا بوی ملعونین نمی داد. ??? کتاب دیگر دیگر هم بنویسم حتی اگر کتابی بنویسم درباره زندگی پائولو مالدینی که مقدماتش را فراهم کرده ام باز هم در همه آنها شاه بیت غزلم لعن فرستادن بر دشمن علی است و در اینجا مرادم از علی، حضرت سید علی است. پس “لعن علی عدوک یا رهبر؛ کروبی و اون دو تا خنگ دیگر” و این که به موسوی و خاتمی خنگ بگویی، ظلم به این دو اوباش نیست؛ ظلم به جماعت خنگ مقیم در تیمارستان امین آباد است و ظلم بزرگتر این است که قاضی این دو لاابالی برای شان حکمی جز حکم مفسد فی الارض صادر کند اما حیف چوبه دار جمهوری اسلامی نیست که بخواهد خنگ آلود شود؟!
وقتی به غار حرا رسیدیم دیدیم پیچ منتهی به دهنه غار طوری است که انگار غار (این گار غار هم برای خودش با حال شدها! یاد کلاغ های تهران خودمان افتادم؛ کلاغی که یک رگه اش ترک و دیگر رگه اش فارس است!) دو ورودی دارد اما از یک ورودی که بیشتر به دالانی تنگ و تاریک شبیه است فقط لاغرها می توانند رد شوند و ورودی دیگر پیچ طبیعی کوه است و رد شدنش برای همگان کاری سهل است و هنوز خود غار برای مان عیان نشده بود که دیدم مکه زیر پای مان است اما کعبه پیدا نیست و راستش از این بالا اصلا انگار نه انگار که اینجا شهری است که در آن خدا خانه دارد؛ یعنی گور بابای معماری اسلامی و از این جور حرفها و دیدم که عجیب آسمان مکه دلش گرفته است و دیگر بر خلاف اول کوه پیمایی ما خبری از نم نم باران نیست و دیدم که عده ای صف ایستاده اند تا در غار حرا نماز بخوانند و وقتی شمردم تعداد نفرات منتظرین ?? نفر بودند و آن یکی هم که رفته بود داخل غار غلط نکنم داشت نماز جعفر طیار می خواند و باز دیدم که داخل غار آنقدر کوچک است که یک نفر هم با زحمت داخل آن می شود و اگر فرض کنیم که زمان حضرت رسول هم غار به این کوچکی بوده که فرض محتملی به نظر می رسد می توان نتیجه گرفت این غار فقط و فقط بوی محمد را می دهد و حتی جبرائیل را در حضور حضرت راهی به داخل غار نبود و یحتمل از همان بیرون غار با پیامبر سخن می گفت و اینگونه شد که دیدم بهتر است من یکی خلوت خانه پیامبر عزیزمان را بهم نزنم و در جایی که کمی آنطرف تر از سقف غار بود و تکه سنگ صافی داشت ایستادم به نماز و حاجیه خانم هم زل زده بود به ما همچین که انگار روز خواستگاری است! البته روز خواستگاری خود به خدایی خیلی قیافه ام بهتر از الان بود و آن چند روز کمای بعد از انتخابات حداقل ?? کیلو از وزن ما کم کرد و خیلی صورت خوشگلی داشتیم، بی ریخت تر هم شدیم! یعنی که یعنی! خلاصه نماز را خیلی سریع خواندم و خواستم بلند شوم که دیدم پشتم سه چهار نفری صف ایستاده اند و یکی شان که مردی ایرانی بود گفت: حاج آقا! اینجا که شما نماز خواندی، آن زمان، جای خاصی بوده؟ گفتم: نه. گفت: پس چرا نماز خواندی اینجا؟ گفتم: حوصله ایستادن در صف نماز برای غار حرا را نداشتم. گفت: حوصله نداشتی پس نمی آمدی حج. گفتم: خود شما چرا نرفتی صف بایستی؟ گفت: دیدم صف نماز اینجا خلوت تر است ولی نمی دانستم شما داشتی الکی نماز می خواندی و بعد نگاه عاقل اندر سفیهی به ما کرد و رفت همان صف نماز غار حرا و شمردم دیدم نفر نوزدهم است و آن یارو که موقع رسیدن ما در غار داشت نماز می خواند دیدم هنوز از غار بیرون نیامده! با دیدن آن مرد ایرانی و ایراد بنی اسرائیلی اش بی اختیار یاد برخی منتقدین مطالبم در “قطعه ??? افتادم و اینکه برخی شان به یک چیزهایی گیر می دهند که آدم را اصلا از کار کردن در فضای سایبر پشیمان می کند. چند ماه پیش روزی به حامد اشعری گفتم تا ?? روز انتقادات قطعه ?? را نه حذف می کنم نه تایید، فقط یک بررسی کن و از انتقادات به من یک آمار جامع بده. آماری که حامد بعد از ?? روز کف دست من گذاشت و همین همسرم هم شاهد ماجرا بود این را می رساند که ?? درصد انتقادات از من به این برمی گشت که چرا عکست را در وب سایت گذاشته ای و یا چرا عکست را این همه بزرگ کار کرده ای؟ ?? درصد از انتقادات به این بر می گشت که بد جوری مغرور و یا بی ادب شده ای و چیزهایی درباره همین موضوعات. ?? درصد انتقادات محتوایش این بود که چرا داری نان آقا و یا پدرت بابا اکبر را می خوری؟ ? درصد به این پرداخته بودند که اینجا را پاتوقی کرده ای برای دختر بازی و ? درصد هم انتقاداتی دیگر خارج از این زیرمجموعه هایی که گفتم و اینها همه به جز کسانی بود که برای من نظر می گذاشتند که … بگذریم؛ یعنی فحش خواهر و مادر و صد البته پدر که دیدم عاقلانه ترین کار این است که اصلا انتقادات را تایید نکنم و البته همین جا فقط جواب یکی از این مجموعه نقدها را پاسخ بدهم بد نیست؛ اگر روزی مثلا آوینی در سر سودای گمنامی داشت و هیچ کس نمی دانست این صدای راوی فتح و این مجموعه روایت فتح کار کیست، آن هنگام گمنامی اگر نیک بنگری سنتی پسندیده بود اما من یکی که فکر می کنم الان سنت پسندیده این است که وقتی می گویی “بابای ماست خامنه ای” یا وقتی در کتابت “نه ده” کتابت می کنی که؛ “لعن علی عدوک یا علی؛ کروبی و موسوی و خاتمی” همان به که با افتخار اسمت را هم بزرگ پای کتاب بزنی و عکست را هم بزرگ پای وب سایتت که خیال نکنند ستاره ماه نشسته در پستو و از بیرون گود می گوید لنگش کن. یعنی که در کف دست گذاشتن جان و در این فضا اتفاقا هنر آن است که خودت خودت را مشهور کنی به دفاع جانانه از ولایت، قبل از اینکه روزگار تو را مشهور کند که اگر پدران ما خمینی را قبول داشتند همان به گمنامی ایشان ولی در عصر خامنه ای باید فریاد حق را با عکس و امضا و شناسنامه زد و با صدای بلند طوری که همه همسایه ها صدایت را بشنوند باید شباهنگام راس ساعت فتنه، پشت بام رفت و بعد از هر “الله اکبر” جماعت منافق با افتخار گفت: “خامنه ای رهبر” و از هیچ چیز هم نهراسید و باید لااقل اندازه آن پسرک با وجدان، شجاعت داشت و لخت بودن پادشاهان فتنه گر را از جامه بصیرت و لباس صداقت به گوش ملت رساند و ناگفته نماند وقتی آن مرد به نماز نشسته در غار حرا را دیدم که ول کن خدا نیست و اصلا خلایقی که پشتش به انتظار ایستاده اند برایش مهم نیست، دیدم ما مسلمین نیم بیشتر عمرمان در صف گذشته است؛ صف پمپ بنزین. صف دستشویی. صف ترافیک. صف تراکم. صف قسط. صف عدل. صف قبض. صف کوفت. صف زهرمار. صف طلبکاران از انقلاب. صف راه رفتن روی خون شهدا. صف تنها رها کردن علی. صف اتوبوس های پر مشتری. صف ابوموسی های اشعری. صف مالک های بی اشتری. صف نگین های بی انگشتری. صف گلیم باف های بی تار و پود. صف پرسه زنندگان در مه. صف موسوی های بی خمینی. صف خط خطی کردن خط امام. صف سیدهای قلابی. صف منافقان انقلابی. صف عکس انداختن با امام. صف هواپیما. صف پلکان اول. صف پلکان دوم. صف بلیزر. صف لیزر درمانی. صف چماق ساختن از سابقه. صف خانه های بی پلاک. صف ارزش های بی ملاک. صف ملک. صف کارخانه. صف رباط. صف لات. صف عزی. صف بی بی سی. صف پسر نوح. صف مباحثات سیاسی. صف اتول های پر بوق. صف ماشین های مدل بالا. صف شاسی بلندها. صف اهالی صنف عیاشی. صف رقص. صف دور و وری های نجاشی. صف خون کردن به دل بیت رهبری. صف غم و غصه های رهبری. صف ناطق بودن و با علی نبودن. صف ساکت بودن و مسجد ضرار. صف اختلاف انداختن میان علی و عمار. صف جمل الجور. صف آشغال ریختن در جبل النور. صف وصله های ناجور. صف سلمانی های بی ریش. صف مسلمانی های بی ریشه. صف ابن ملجم های با تیشه. صف کبابی خیابان گلبرگ. صف هایدا. صف بوف. صف شربت صلواتی قطعه ?? بهشت زهرا. صف بو کردن مزار پلارک. صف بوسیدن حجر الاسود. صف لیسیدن غذای رستوران البیک مکه و همین صف خواندن نماز در غار حرا که اگر تو در این همه صف، عمرت به بطالت بگذرد اصلا فرقی نمی کند برای چه در صف ایستاده ای. سلمان وار مسلمان نباشی و فقط عشق صف باشی، خواه در صف لبیک ایستاده باشی یا در صف البیک. نتیجه یکی است و می بینی که نتیجه یکی است و دشمن دارد برای ما خواب های وحشتناک می بیند و من و تو هنوز نوبتمان نشده که حجر الاسود را ببوسیم و اصلا یک چیزی. شیعه اگر بخواهد جایی از کعبه را ببوسد فقط و فقط همانجایی را می بوسد که علی از آنجا بیرون آمد و من یکی که خانه خدا را هم فقط به شرط علی قبول دارم و اگر این سخن شرک است پس بگذار فاش بگویم علیه خفاش ها که خداپرستی بدون علی دوستی عین بت پرستی است و آنکه بیش از همه عاشق علی است خود خداست و دید که حیف باشد علی جز از درون خانه اش پای به این گیتی گذارد و باز من یکی که باورم هست اگر علی زمانه ما مهدی باشد اما افتخار علی و مهدی و فاطمه و حسن و حسین و چه می گویم؛ محمد و بالاتر افتخار خدا در این عصر که روزگار غیبت خورشید است حضرت ماه است و مراد من از جناب ماه این کامل ترین ماه شبهای آخرین به جز خامنه ای چه کسی می تواند باشد؟ و نگاه که می کنی می بینی دشمنان حضرت ماه اغلب منافق اند و این عشق به خامنه ای من نمی دانم چگونه عشقی است که تا پیرزن بلوچ می بیند تصویر آقا را از سیما شروع می کند به های های گریه کردن و بوم بوم قلبش می زند که آیا می شود خامنه ای را یک بار از نزدیک ببیند و به او بگوید که؛ آقا! من مادر دو شهیدم به نامهای محسن و مجتبی و چون دیگر هیچ فرزندی ندارم و همسرم هم همین سال پیش عمرش را داد به شما، اگر اذن کنی خودم جور همه شان را خواهم کشید. همان به که ما مرده باشیم که تو با سید و مولای خود آنگونه سخن بگویی و کباب کنی دل ما را. چه کسی گفته تو اندک آبرویی داری؟ چه کسی گفته جانت ناقابل است؟ چه کسی گفته جسمت ناقص است؟ تا الان هم اینها اگر دارند زیادی نفس می کشند از صدقه سر توست. اذن جهادمان نداده ای آخر و این همه را دیشب این مادر شهید که با همسرم مقابل رکن یمانی همسخن شده بود به ما گفت و گفت اگر دستی بر قلم داری از قول من به آقا بنویس؛ همیشه وقتی خواب محسن و مجتبی را می بینم تو هم هستی و شالی سبز روی شانه ات و نوری عجیب بر جبین داری و می بینم مادری را که کمی آنسوتر نشسته است اما نمی دانم این مادر فاطمه است یا ام البنین. فقط می دانم همیشه هست. همیشه هست. همیشه هست و یک بار مجتبی به من گفت: این خانم که می بینی اینجا هوای ما را دارد و من چون می خواهم سفرنامه ام از حیث ادبی تکه کلام داشته باشد می نویسم؛ این خانم را که می بینی اینجا هوای ما را دارد اساسی!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]