با سلام. نظر به مشکلاتی که برای سایت “قطعه ??″ در بعد فنی پیش آمده و با توجه به تماس های مکرر دوستان به اطلاع می رسانم فعلا “ghadiany.com” و “ghadiany.ir” بدون “www” نشانی سایت می باشد.
قبل التحریر: عازم سفری هستم به زودی و بیم دارم باز بلایی سر این سایت بیاید و نتوانم نکاتی را گوشزد کنم: در این مدت در “قطعه ??″ بسیاری را آزرده ام. سایت بالاترین. سران فتنه. آقازاده ها. بوزینه بازها. شبکه بی بی سی. خواص بی بصیرت و … از جمع این اراذل و اوباش هر چه نثارشان کردم حق شان بود و چه جای حلالیت طلبیدن؟ که وعده من و این عده باشد به قیامت! به لطف خدا صحیح و سالم برگردم باز هم به شما که عرض می کنم (!) نی ساندیس جمهوری اسلامی را فرو می کنم در چشم دشمن. خارج از این دار و دسته اگر کسی را رنجانده ام عذر می خواهم. حلالم کنید. حلالم کنید اگر ستاره خوبی نبودم برای حضرت ماه. پروانه گاهی آنقدر عاشقانه دور شمع می گردد که ناخودآگاه گیج می زند! و بالش می سوزد و وبال گردنش می شود؛ بگذارید به این حساب! حلالم کنید اگر سلامی را بی جواب گذاشتم و وبلاگی را نخوانده گفتم؛ خوانده ام و متن خوبی بود! حیف که آنقدرها “آزاد” نیست وقتم و الا می دادم نمایندگان مجلس که با قید عشق فوریت فقط “وقف” شما کنند. جمله را داشتید؟!
***
جملاتی که در زیر می خوانید بریده ای است از یک رمان بلند که چند ماهی است مشغولم به نوشتنش و اگر عمری باقی بود تا چند وقت دیگر چاپ خواهد شد. این رمان نزدیک ??? صفحه است و محورش فتنه سال هشتاد و اشک. تا کنون ??? صفحه از رمان “سمفونی مورچه ها” را نوشته ام و این یکی را بی هیچ بر و برگردی تقدیم می کنم به خامنه ای که مهمترین آیه خدا برای ماست؛ حتی مهمتر از آیه های سوره “نمل”؛
نمی دانم کیست آن کسی که زودتر از من پنج شنبه ها می رود سر مزار پدرم و با گلاب می شوید مزار قطعه ?? ردیف ?? شماره ?? را. گاهی پرپر می کند گلبرگ های گل گلایل را و گاهی می بینم که قبر بابا اکبر بوی شقایق می دهد. مزار پدر من سمفونی مورچه هاست. هیچ قبری در بهشت زهرا این همه نمل ندارد. یک بار به مورچه ای گفتم: می شناسی این شخص را؟ و جوابم نداد و من تازه فهمیدم مورچه ها با آدم حرف نمی زنند. برای مصاحبه یا من باید مورچه می شدم یا یکی از مورچه ها آدم می شد. من پیامبر بی ادعایی هستم و مورچه شدم و با یکی از مورچه ها رفتم داخل مزار پدرم. داخل قبر تاریک بود اما روزنه ای از بیرون، نور را داخل قبر می کرد. و من هر چه گشتم پدرم را نیافتم. موریانه ها خورده بودند خون شیرین پدرم را لابد. خبری هم از استخوانی نبود. خاک بود و خاک. یعنی بابا اکبر کجای این هستی است؟ مورچه ای که با من آمده بود داخل قبر گفت: برگرد! برگشتم و دیدم پوتین بابا اکبر افتاده انتهای قبر. رفتم داخل پوتین و دیدم جوراب پدرم هم داخل پوتین است. همین طور که داشتم روی جوراب پدرم راه می رفتم مورچه ای از بیرون قبر صدایم کرد و گفت: بیا بیرون. آن کسی که زودتر از تو پنج شنبه ها می آید سر مزار پدرت الان اینجاست. دختر جوانی است که به بابای تو می گوید بابا. زود باش بیا … شاکی شدم. گفتم: غلط کرده کسی به پدر من می گوید بابا اما چون من مورچه بودم دختر جوان چادری نشنید صدایم را.
با هر سرعتی بود خواستم از قبر بیرون بیایم که ناگهان دوباره آدم شدم. دستی به سر و صورت خودم کشیدم و دیدم که بله! راستی راستی آدم شده ام. حالا چه جوری از قبر بیایم بیرون؟ دوست مورچه ام را صدا زدم اما جوابم را نداد و تازه فهمیدم که مورچه ها زبان آدمی زاد را نمی فهند!
با هر والذاریاتی بود پوتین بابا اکبر را پا کردم و دراز به دراز گرفتم خوابیدم. حالا هر که می خواهد برای بابا اکبر فاتحه بفرستد، بفرستد؛ الان آنکه درون مزار پدرم خوابیده است منم. من. چند تایی مورچه هم هستند که بدبختی زبان همدیگر را نمی فهمیم.
عاجزانه از همه تقاضا دارم قضاوت درباره این رمان را موکول کنند به بعد از خواندن کامل آن و مثلا نگویند فلانی گفته غلط کرده کسی بابای مرا پدر صدا کند! یادتان نرود این جملات بریده ای کوتاه از رمانی بلند است.
***
دیروز در “جشن پدران آسمانی” متن کوتاهی را خواندم که شبکه خبر لطف کرد و سانسورش کرد. این متن در زیر می آید؛
پدران آسمانی و مادران زمینی
پدران ما وقتی که آسمانی شدند تازه غم و درد ما هم شروع شد. ما زندگی خوب و آرامی داشتیم اما همین که گل لاله پرپر شد خار یتیمی فرو رفت در چشم ما و استخوان شد سهم گلوی ما. فغان سهم حنجره مان شد و غم غروب ارث رسید به پنجره ما. بگذار جشن تان را خراب کنم. جشن پدران آسمانی چه صفایی دارد اگر قبلش از غم و رنج مادران زمینی مان حکایت نکنیم. مادران ما اگر بعد از آسمانی شدن پدران مان ازدواج کردند یک حرف شنیدند و اگر ازدواج نکردند یک زخم زبان شنیدند. یکی هم اگر احترام ما بچه های شهدا را نگه داشت فقط به خاطر یتیم بودن ما بود. کسی برای ما به خاطر انسان بودن مان ارزشی قائل نیست. ما به درد همین جشن ها می خوریم. ما شده ایم سیاهی لشکر مناسبت ها. خدا پدر این مناسب ها را بیامرزد. اگر این چهار تا مناسبت آسمانی هم نبود مسئولین محترم که خدا سایه شان را از سر ما کوتاه نکند هرگز یادی از ما زمینی ها نمی کردند. می دانم نوشته ام تلخ است اما تلخ تر از کام مادر شهید علیرضا شهبازی نیست که هیچ کدام از حضرات تا به حال به این مادر شهید سر نزده اند. آهای مسولین! امام مگر نگفت خانواده های شهدا چشم و چراغ این ملتند؟ آخرین بار کی بر دست یک پدر شهید بوسه زده اید؟ اگر همین مراسم ها نباشد سال به دوازده ماه آیا یادی از پدر شهید محسن شادفر می کنید؟ اینجا هم اگر یادی از ما می کنید فقط برای این است که صندلی مراسم آسمانی شما خالی نباشد و الا سر شما شلوغ تر از این حرف هاست که درد دل مادر شهیدی که ?? سال چشم به راه جگر گوشه اش است را بشنوید. اصلا شما می فهمید ?? سال بی پدری کشیدن یعنی چه؟ آیا می دانید که امروز سن ما از پدران مان بیشتر شده؟ آیا می فهمید که وقتی معلم کلاس اول به ما گفت؛ بابا نان داد، چند سال از شهادت نان آور خانه ما گذشته بود؟ آیا می فهمید وقتی معلم زنگ انشا به ما گفت؛ از شغل پدرتان بنویسید، ما چه کشیدیم؟ آیا می فهمید که پدران آسمانی ما در قاب همچنان جوانند اما قامت مادران زمینی ما مدتهاست که خمیده؟ تعارف که با هم نداریم. شما کلاس تان رفته بالا و دیگر ? شنبه ها به جای رفتن به بهشت زهرا به رستوران حاج نائب می روید و به نیابت از همه شهدا برگ می خورید و دیگر برای تان صرف نمی کند چیزی بشنوید از گلبرگ سرخ لاله ها. شما شب جمعه ها به جای بستن سربند، آبستن عافیت می شوید و در درکه و دربند، فکه و حسن باقری شهید و حاج احمد دربند را فراموش می کنید. شما اما به ما سهمیه دادید. به ما یخچال دادید. به ما کولر دادید. به ما خانه دادید. به ما دانشگاه دادید. به ما ماشین دادید. به ما هواپیما دادید. به ما بنز ضد گلوله دادید. به ما حقوق ماهی ?? میلیون تومان دادید. به ما در شمال ویلا دادید. به ما در جنوب کشتی دادید اما ما حاضریم همه اینها را به شما برگردانیم و یک بار دیگر بر لب پدران آسمانی مان بوسه بزنیم. دست تان درد نکند بابت این سهمیه ها. لطف کنید و بگویید بعد از شهدا شما چه کرده اید؟ “آقا” و تک و توک عده ای عمار را بگذاریم کنار همه تان از راست و چپ و اصولگرا و اصلاح طلب سر و ته یک کرباسید و آن دنیا شهدا جلوی تان را خواهند گرفت که چرا در روز جشن پدران آسمانی، مادر شهیدی مجبور است برای رفتن به بهشت زهرا بلیط اتوبوس قرض بگیرد. علی جان! ای ابوتراب! ای حضرت پدر! تمام دل خوشی ما این است که تو بابای مایی و الا به جز فرزندت سید علی کسی بر سر ما دست نوازش نمی کشد. چه می گویم؛ این تنها ماه است که می فهمد آه ما ستاره ها را.
و این هم متنی درباره حال و روز امروز؛
سیریش محصول نطفه ای ناپاک است
آرزوی دکتر برآورده شد و گلویش شد “سوتک” به دست کودکی گستاخ و بازیگوش در آفریقای جنوبی، بندر نلسون ماندلا. “ووووزلا” سوتک است و مارادونا باید بیدار شود و باز با “دست خدا” باز کند دروازه غرب را. جناب دیگوی بزرگ! این بار مراقب مافیای خداجو باش و به جای سیگار برگ عکسی از چه گوارا بکش در این یکی بازویت و خالکوبی کن در پوسته این جهان بی عفت طرحی از آدمیت را. پله و قیصر و میشل پلاتینی را خریده اند. تو خودت را ارزان تر از برده های دوران بربریت نفروش. دریبل کن فقر را. گل بزن به دروازه بی عدالتی. پاره کن تور آپارتاید را. در بیار کت و شلوار را و باز هم کتانی استوک دار بپوش. مافیا باز هم برایت خواب بدی دیده است. کسی نگفته ریش چقدر به تو می آید؟ راستی! این صدای “ووووزلا” انگار صدای اعتراض انسان است به این روزگار بی آموزگار. حتی دیگر دریبل های دوطرفه رونالدو هم نمی تواند برای دخترک یتیم غزه جای خالی پدر را پر کند. جهان مربی دیگری می خواهد. سیستم چهار چهار دو دیگر جواب نمی دهد. ضربات ایستگاهی درست دارد می خورد به قلب قدس. دیوید ویا دارد با توپ معجزه می کند، لمپارد با پاس تو در، اسراییل با تانک مرکاوا، پسرک آلاسکا فروش غزه با سنگ خوش دست، دختر خاله آقازاه معروف با سگ پا کوتاه و نمایندگان مجلس با وقف دانشگاه آزاد. بوق بزن ای سیه چهره بی نصیب از جام جهانی که حذف شده تیم ات عدالت از گردونه رقابت. کامرانی فر باید آفساید اعلام کند گل کاکتوس را که به جای عطر، بوی خار می دهد. علی مطهری در محوطه آفساید است و به جای مارادونای کوچک یکی باید غضنفرهای جبهه اصولگرایی را بگیرد. حالا دیگر حریف علی معاویه نیست و بیانیه های جنبش فتح دارد همان کار کاغذ معاریو را می کند و ما مانده ایم طرف حساب مان کیست و با چه کسی بجنگیم. یک روز هم که سروش بیانیه نمی دهد، وظیفه خون به دل کردن ما می افتد روی دوش خودی ها. سیریش محصول نطفه ای ناپاک است از ازدواج نامشروع چسب برجهای دوقلو با شیره شجره خبیثه کاخ سفید. سیریش دکتر نیست، کنه ای است چسبیده به درخت لخت و عریان سکس و فلسفه و “اصلها ثابت و فرعها فی السما” را می خواهد با فحش نابود کند! سگ سلمان رشدی شرف دارد به فرج حاج دباغ که او به قرآن اهانت کرد و این یکی به قرآن ناطق. همان تهمت هایی که خوارج نثار علی می کردند این روزها عده ای که در سلامت نطفه شان شبهات اساسی است دارند نثار ماه ما می کنند. با آل علی هر که در افتاد ایراد از نطفه اش است. خدا را شکر که سروش از ما نیست. خدا را شکر که سروش طرفدار شیخ بی سواد است. خدا را شکر که سروش بر نمی تابد نور ماه را. خدا را شکر که خانه خفاش در تاریکی است. خدا را شکر که کروبی طرفدار آقا نیست و الا به شما که عرض می کنم برای ما ستاره ها آبرو باقی نمی ماند. خدا را شکر که خاتمی با ما نیست. خدا را شکر که مهندس با ما نیست. خدا را شکر سران فتنه با ما نیستند. خفاش غیر خودی است و آن “اتحاد” که آقا گفت منظور، وحدت کلمه با تاریکی نبود. لطفا از آقا خرج نکنید؛ مولای ما کی گفت با آنهایی که به جای بذر مهر، تخم قهر می کارند متحد شویم؟ خدا را شکر که این روزها همه دارند خودشان را به خوبی نشان می دهند. انگار نرخ تورم پایین آمده. همه جا ارزانی است. همه دارند مفت خودشان را می فروشند و به ثمن بخس سر حسین را. خوب شد عمار در همان صدر اسلام به شهادت رسید. اینجا کار عمار و میثم تمار سخت شده است. طلحه دارد پشت علی نماز می خواند و زبیر رخنه کرده در جبهه خودی و من به یک خودی رای دادم اما همین که روی صندلی سبز بهارستان نشست درد مرا فراموش کرد و به جای بازی در نقش مالک شد مالک ملک و املاک دانشگاه آزاد. بنویسیم وقف، بخوانیم کلاه شرعی. حالا ما به جای خانه شیخ باید تجمع کنیم مقابل خانه ملت و انتخاب کنیم که به درس اخلاق مرجع تقلیدمان برویم یا خیمه حسین. عده ای از نمایندگان مجلس فقط همان اندازه مدرک قلابی شان از دانشگاه آزاد می ارزند. خدا را شکر پرده ها دارد کنار می رود. امام زمان نه مرجع تقلید می خواهد، نه نماینده مجلس، نه قاضی و نه خاندان هزار فامیل از خود راضی. امام زمان ??? بسیجی می خواهد. نور خورشید برای چشم خاندان هزار خفاش ضرر دارد و شاید از نظر برخی ها که قضاوت را باید از کامرانی فر یاد بگیرند خون بسیجی شهید غلام کبیری، یعنی “کشک” که عرضه ندارند اخراج کنند سران فتنه را از زمین بازی انقلاب. پس بوق بزن ای سیه چهره با “ووووزلا” که من عاشق همین “لا” هستم و می خواهم از “نه” چماق بسازم و بکوبانم بر سر مثلث زر و زور و تزویر.
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]