سفارش تبلیغ
صبا ویژن







کنفرانس مطبوعاتی سران فتنه و تنی چند از خواص بی بصیرت در سالن یاسر تلفات برگزار شد. در ابتدای این مراسم مهندس، حمله نیروهای نظامی اسراییل به کشتی آزادی را امری عادی دانست و گفت: اگر صهیونیستها زحمت کشتن لباس شخصی های مردم نهاد را بر عهده نمی گرفتند بعید نبود کشتی حامل کمکهای چیزدوستانه به غزه، در دام کوسه ها بیافتد.

وی در بخش دیگری از سخنانش به تقلب گسترده رسانه های مستقل از صهیونیستها در پوشش دادن خبر این واقعه اشاره و تصریح کرد: قضییه اینقدرها هم مهم نبوده است. نامزد شکست خورده در انتخابات نیروهای نظامی اسراییل در حمله به کشتی حامل مواد غذایی را آدمکش هایی خداجو خواند که دنبال حق بدیهی خود بودند.

وی افزود: اگر غزه در محاصره است پس ارسال این کمکها به ساحل غزه اقدامی غیر قانونی است. مهندس در ادامه شعار “نه غزه نه لبنان” را رمز عملیات نیروهای نظامی اسراییل خواند و از شیمون پرز خواست محکم بایستد. وی گفت: چنانچه از منابع موثق شنیده ام در کشتی آزادی مقداری کیک و تی تاپ وجود داشت که حاوی مقداری اورانیوم غنی شده بود! مهندس به شایعه وجود تعدادی ساندیس در کشتی آزادی اشاره کرد و از صهیونیستها خواست فریب این صحنه آرایی خطرناک را نخورند.

سخنران بعدی این مراسم ممد تمدن بود. عباشکلاتی کشتن نیروهای دلسوز بشریت توسط اسراییلیها را اقدامی در چارچوب بیانیه حقوق بشر خواند و تاکید کرد: نباید به بهانه ایفای حق این خونهای ریخته شده، مظلومیت صهیونیستها را نادیده گرفت.

ممد تمدن گفت: ناوگان آزادی نباید به اسم کمک به مردم غزه، تصویر اسراییل را در رسانه های جهانی مخدوش می کرد که این گناه بزرگی است! وی با محکوم کردن جریان حرکت آب در دریای مدیترانه از غواصها خواست هنگام بارندگی مراقب تور خود باشند. ممد تمدن جامعه مدنی را ریشه در ویلای جرج سوروس دانست و از جوانان فلسطینی خواست با نگه داشتن احترام شیمون پرز زمینه جذب این حرام لقمه را به اسلام فراهم کنند.

 



  • کلمات کلیدی :
  • وقتی شیپور جنگ نرم نواحته شد،مرد از نامرد شناخته شد و “طعم ساندیس” شکوفه زد و میوه داد درخت طیبه بصیرت. ? سال دفاع مقدس بهترین مجال بود برای بسیجیان خمینی تا نشان دهند مردند و اهل درد و ? ماه دفاع مقدس بهترین جلوه بسیجیان خامنه ای بود. نسلی که “میثم محمد حسنی” فقط یکی از آنهاست در روز و در “فضای خیابان” می خروشید علیه حرامیان که حتی به خیمه عباس هم رحم نکردند و در شب، در خلوت شب، در دل سکوت، رزمنده می شد این بار در “فضای سایبر”. بیم ندارم اعترف کنم نسل ما یک دستش “علم” بود، یک دستش “قلم”. من از جنگ بدم می آید ولی از همت و باکری خوشم می آید. من از جنگ نرم، از فتنه، از آشوب، از نامه سرگشاده، از جام زهر، از جور دهر، از آزگاری روزگار، از بی عمار شدن حضرت آموزگار، از شعار جمهوری ایرانی بدم می آید اما از این نسل عاشورایی، از این ستاره های درخشان ماه تابان خوشم می آید. چه پیچیده بود فتنه و چه خواب بدی دیده بودند برای ما. خیال کردند “علی” تنهاست و اینجا کوفه است. نماز خواندند اما در مسجد ضرار. تکبیر فرستادند اما با تکبر. اذان گفتند اما بی اذن خدا. روزه خوردند اما در روز قدس. ماهواره را بسیج کردند علیه بسیج. سیمشان را وصل کردند به BBC و “میثم، میثم – عمار” را از پشت “بیسیم” خنجر زدند. دوست بودند اما دستشان “قرآن ناطق” نبود. در دست دشمن بود دستشان. اجاره داده بودند چشمشان را به نگاه دشمن. حلقومشان را به صدای آمریکا و سینه شان را به کینه خصم. هضم این نکته دشوار است اما جملگی در “خط امام” بودند و بسیار با پیر جماران عکس داشتند. ملاک تعداد عکس های آدمی با امام نیست. ملاک، پلاک شهداست. ملاک، این است که پلاک خانه “انقلاب اسلامی” را دشمن نصب نکند. ملاک حال فعلی افراد است که به خوبی در کتاب “طعم ساندیس” تصویر شده. “میثم محمد حسنی” جوانی است همواره در حال “دوئل”. دو دل نیست در انتخاب میان “تاریکی” و “نور”. سرباز سپاه ماه است و دلداده روشنایی. دیده ام بی تابی اش، بی خوابی اش را در خط مقدم اینترنت. میثم “طرح” نمی زند، دم در “نی” می زند و از “طعم ساندیس” دم می زند. میثم یکی از خیل عظیم ستارگانی است که در “نه ده” ساندیس جمهوری اسلامی را نوش جان کردند و نی اش را فرو کردند در چشم شب پرستان. نوشتم این چند خط را برای این “طراح ماه” که گاه ناگزیر است طرحی بزند از شب تا نشان دهد چهره حقیقی خروج کنندگان از شعاع نور را. دور و دراز است و پر رمز و راز، “دیرینه دوستی” ام با میثم اما کامل نمی شود این خطوط اگر گرامی ندارم یاد بانویی را که فداکارانه به میثم اجازه داد از وقت متعلق به زن و زندگی اش بزند و برای ما طرح بزند. صبر همسر میثم را باید ستود که بی او میثم، تاریکی از لوح سپید نمی زدود.



  • کلمات کلیدی : جنگ، دشمن، رزمنده، طعم ساندیس
  • کجایی شیخ؟ دلم یک ذره شده برایت و برای آن دستمالی که اخ و تف خود را با آن پاک می کردی و برای ننه جون و برای عربی صحبت کردنت و برای آن سوتی های منحصر به فرد. تو تپل ترین اپوزیسیونی هستی که یک نظام می تواند داشته باشد. بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود. خدا شاهد است آن روز که شایعه کرده بودند سرطان گرفتی، نزدیک بود قالب تهی کنم. حالا بی معرفت، بدون ما می خواهی بروی دیار باقی؟ یادت می آید سوتی داده بودی و دیار باقی و دیار فانی را برعکس نوشته بودی؟ ببین! هر جا که از شهرام جزایری پول گرفتی، آنجا دیار فانی است. دیار باقی از این خبرها نیست. چوب در آستین آدم می کنند. شهرام، می شود دیار فانی، چوب، می شود دیار باقی. در مُخت شرطی کن، یاد می گیری. کار بیانداز مغزت را. آکبند نگهداشته ای که چه؟ اصلا خوش به حال محافظانت. کارشان سخت نیست، کرکره خنده است. من به جای محافظانت باشم صفا می کنم با تو و هر روز متنی عربی به تو می دهم تا از روی آن صد مرتبه بخوانی. خدا هم بخواهد تو را آن دنیا عذاب دهد، حکما همین کار را می کند. از بس بی سوادی. آخرش هم فکر کنم نفهمیدی “عربیه” به “خلیج” بر می گردد یا به “دول”. مهم نیست. مهم نیت آدم است اما من دلم برای استادی می سوزد که خواست در عهد ماضی تو را صرف و نحو یاد دهد. الان همچینی، ببین بچگی هایت چه بودی. استادت از دست تو دق کرده باشد به جاست. تو، آری با تو هستم ای شیخ به یادماندنی، کجا را نگاه می کنی؟ این ور و آن ور را نگاه نکن. دارم با تو حرف می زنم ها! با صفا نیستی که هستی. از 4 نفر پنجم نشدی که شدی. 300 میلیون شهرام را نتیغیدی که تیغیدی. مهندس و ممد تمدن سرت کلاه نمی گذارند که می گذارند. ادعای تعرض نکردی که کردی. برای حرفهایت سند آوردی که نیاوردی. جنجره ات را به فریاد دشمن اجاره ندادی که دادی. آبرویت را بر باد ندادی که دادی اما اینها مهم نیست، مهم پارسال همین موقع است که تو فکر می کردی رئیس جمهور می شوی. کاش تو رئیس جمهور می شدی. لااقل ما از شر مشایی خلاص می شدیم. تو فکر همه چیز را کرده بودی الا آرای باطله. نمی دانم، شاید فکر آرای باطله را هم کرده بودی. اصلا تو مگر فکر هم می کنی؟ من یک کتاب نوشتم به اسم “نه ده”، که نصفش در فضائل توست. ناقلا، آخرش هم نگفتی 300 میلیون را چه کار کردی. راستش را بگو، چی کار کردی با این پول زبان بسته؟ شهرام به تو داد، تو هم گرفتی. برو فیلم بازی نکن. شهرام چرا این پولها را به ما نمی دهد؟ یارو داشت زنده زنده راه می رفت، تو گفتی شهید شده. سند آوردی؟ نه. سواد داری؟ نه نه. دستمال تو زیر درخت آلبالو گم شده. حالا بیا گرگم به هوا. بیا الک دو لک. بیا خر پلیس. گفتم پلیس، آخر دستگاه قضایی با تو چه کار کند؟ تو را بفرستد بند عمومی، بدبخت، زندانیان دیگر چه گناهی کرده اند؟ دم به دقیقه می خواهی بیایی روی مخشان که به شما که عرض کنم من کلا چقدر وقت دارم؟ در مناظره با احمدی نژاد گیرم دو ساعت هم به تو وقت اضافه می دادند، حرف حساب که نداشتی بزنی، لابد باز می پرسیدی : به شما که عرض می کنم، من الان دقیقا چقدر وقت دارم؟ تو چی کار به وقت داری، حرفت را بزن. و اما منتقلت کند سلول انفرادی، آنجا که کسی نیست، پس چه کسی به تو تعرض کند؟ خودت هم که نمی توانی به خودت تعرض کنی. البته اگر تو هستی، این ادعا را می کنی. لااقل  ادعایش را که می کنی. تو کلا زیاد ادعا می کنی. البته من به جای مسئولین بودم اجازه می دادم یک هفته تو بشوی رئیس جمهور. ناقلا، خیلی دوست داری یک روز رئیس جمهور بشویها. مثلا تو رئیس جمهور شده بودی، می خواستی بروی سازمان ملل. از حفظ که بلد نیستی سخنرانی کنی، از روی نوشته هم که غلط غلوط می خوانی. یعنی تو سواد نداری نامه هایت را خودت بنویسی؟ ناسلامتی ?? سالته. البته حکاکی بود کی بود؛ صحبت تو می شود سواد آدم نم می کشد. خلاصه هر کی بود اون هم از ?? سالگی شروع کرد. تو هم برو از اول شروع کن. تو کلا از پایه ضعیفی. غلط نکنم تقصیر معلم سال اولت بود. حکایت عاقبت فرار از مدرسه. “چیز معلم ار بود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد شیخ گریز پای را”. البته یک راه هم این است که قوه قضاییه تو را ول کند به امان خدا. دیروز یکی دو تا سایت با اشاره به جدیدترین تحرکات تو تیتر زده بودند “اقدامات مشکوک کروبی”. آخر من مانده ام کجای اقدامات تو مشکوک است؟ تو صافی، عینهو کف دست. این ممد تمدن دارد از صداقت تو سوءاستفاده می کند. تو را هویج گیر آورده. البته خود به خدایی تقصیر خودت هم هست؛ یک خورده گیج می زنی. با تو قرار می گذارد فلان روز دو تایی با هم بیایید فلان جا، بعد تو را قال می گذارد. به فکر حودت نیستی، به فکر محافظانت باش. بابا! اینها هر کدام کسی هستند برای خودشان. قسم می خورم سواد کم سوادترین شان از تو بیشتر است. می گویی نه، غروبها از همدیگر جدول ضرب بپرسید. من که محافظ کروبی بودم، غروبها خر پلیس بازی می کردم با شیخ. قائم با شک. بالا بلندی. با شیخ باید صفا کرد. شیخ هنوز ظرفیتهای خودش را نشان نداده. یک شیخ می گویم، یک شیخ می شنوی. یک شیخ می نویسم، یک شیخ می خوانی. و تو چه می دانی که کیست شیخ. پایین تر از آرای باطله است شیخ. نامه هایش کاغذ باطله است شیخ. کلی برای خودش خاطره است شیخ. سوژه بلوتوث های ماست شیخ. کلا آدم باحالی است شیخ. خیال می کند اپوزیسیون ماست شیخ. زنگ تفریح ماست شیخ. باعث خنده ماست شیخ. ملا نصرالدین زمانه ماست شیخ. آش کشک ننه جون است شیخ. اول و آخر، بیخ ریش ماست شیخ. خدایی آخرش است شیخ. جهنم هم برود، آنجا را بهشت می کند شیخ. از بس با مزه است شیخ. انا لله و انا الیه راجعون را اشتباه می نویسد شیخ. سواد ندارد شیخ. غضنفر اصلاحات است شیخ. مایه انبساط است شیخ. کلکسیونی از لاطائلات است شیخ. خیال می کند برای ما گنده لات است شیخ. شکلات هم نیست شیخ. حلال مشکلات است شیخ. جان به جانش کنی، آدم بشو نیست شیخ. در بچگی از هیچ درسی نگرفته بیست شیخ. محافظانش گاهی به او می گویند: “ایست شیخ”! بعد می گویند: “شوخی کردیم، کسی نیست شیخ”. نه، دشمن ما نیست شیخ. البته دوست ما هم نیست شیخ. شیخ. شیخ. شیخ. و ما ادریک ما شیخ. شیخ. شیخ. شیخ. شیخ و زهر مار. شیخ و مرض. شیخ و درد. بمیری ای شیخ. یعنی ببخشید؛ درد و بلات بخوره تو سرم شیخ.



  • کلمات کلیدی : رئیس جمهور، شیخ، شهید
  • خورشید که به خون نشست، دلم شکست. آدینه هم گذشت و تو باز نیامدی. اشک من باز زودتر از قدوم تو جاری شد بر گونه روزگار. من این روزها دارم “ظهور” را بخش می کنم. ظهور دو بخش است: “ظ”، “هور”. غیبت هر چقدر هم طولانی، عاقبت که روزی تمام می شود.

    من چشم به پنجره دوخته ام ای حضرت آفتاب. گوش سپرده ام به صدای حنجره ات مرد اشراقی. سرم را گذاشته ام روی زمین و می شنوم صدای آمدنت را. تو در راهی. مقصد تو دل ماست. قاصدک امروز خبر آورد برایم که نشسته ای بر بال ذوالجناح. گفت: دیده دستت ذوالفقار را. آنطور که قاصدک برایم خبر آورد تو قرار است با بیرق علمدار بیایی. می دانی کجا دیدم قاصدک را؟ روی مزار شهید گمنام.

    دیر نیست زیارتت کنیم در بهشت زهرا. من پدر شهیدی می شناسم که تو به خوابش رفته بودی و ماهی را می شناسم که در بیداری نائب توست. واعظ در “بیت رهبری” از قول تو می گفت: “ماه از ماست”. آری، ماه از خورشید است. ماه هم بوی نور می دهد. آهِ اصلی را ماه می کشد در فراق خورشید و دلتنگِ واقعی، پدر شهید محسن شادفر است که تاب ندارد بشنود روضه علی اکبر را. خم می کند کمر پدر را سوک فرزند. یتیمی بد دردی است.

    دختر باکری باید به جای نامه نوشتن ناله کند از بی بصیرتی خویش. من هم فرزند شهیدم. دختر شهید روستا نشین زابلی هم فرزند شهید است. پسر شهید علی اصغر رحمتی هم فرزند شهید است. دختر شهید ابراهیم شعبانی هم فرزند شهید است. ما همه فرزند شهیدیم و میمیریم برای ماه، هزار بار. حضرت ماه، بابای ماست اما کاش بابای شما حمید باکری بود؛ نه فقط در شناسنامه که در مرامنامه.  شما تربیت یافته آقای یونسی هستید که وزیر اطلاعات خاتمی بود. نه، من حمید باکری را به آقای یونسی نمی فروشم و امام را نمی فروشم به موسسه تنظیم. من حزب الله را نمی فروشم به نوه روح الله. من وصیتنامه حمید باکری را به نامه دختر یونسی نمی فروشم.

    من هم بلدم نامه بنویسم. من هم فرزند شهیدم. من نام هیچ بزرگراهی به نام پدرم نیست و خیال نمی کنم که از دماغ فیل پایین افتاده ام. همان کسانی که باکری را خشونت طلب نام نهادند و او را سرباز وحشی قوم آتیلا خواندند، حالا مبلغ نامه دخترش شده اند. وصیت نامه باکری را کار نمی کنند اما نامه دخترش را در بوق می کنند. دختر باکری بهتر است به جای نامه نوشتن، وصیت نامه پدرش را بخواند. فرزند شهید انقلاب بودن یک چیز است، دختر وزیر اصلاحات شدن یک چیز دیگر.

    قرار نیست اگر ما به احترام شهید حمید باکری سکوت می کنیم امر بر عده ای مشتبه شود. سکوت ما دیگر مرزش شکست. اگر قرار بر سوء استفاده از خون شهید و نام شهید در جهت راه باطل و طاغوتی فتنه گران است، فاش می گویم از این پس هر نامه تان را با همین قلم جواب خواهم داد تا به دروغ مصادره نکنید نام مقدس “فرزند شهید” را. من هم فرزند شهیدم اما مرا یونسی تربیت نکرده که اینگونه جار بزنم شب پرستی را. من نور را می پرستم و مثل خیل فرزندان شهدا دست بوس ماهم. نامه مرا همان رسانه هایی کار می کنند که قبلش وصیت نامه پدرم را چاپ می کنند. من زیر سایه پدرم هستم و شما آمده اید بیرون از سایه خون شهید و آیه های کتاب جعلی شده اید و همسایه سران فتنه.

    همت اگر بود پوست تان را می کند. باکری اگر بود بهتر تربیت می کرد تربیت یافته یونسی را. اما من مربی ام خون پدرم، وصیت نامه بابا اکبر است. شما هم به جای گوش دادن به اوامر یونسی، اقتدا کنید به “بابا حمید”، برای تان بهتر است. اینقدر ارزان نفروشید لباس خاکی پدر را به BBC. پس فردا نگویید پدر ما جلوی اسلحه اش دشمن بود و جلوی اسلحه بسیجیان امروز، سینه مردم. من آمار جنگیدن پدر شما را با منافقینی که جملگی ایرانی بودند دارم. پس لطفا آشوبگران عاشورا را مردم نخوانید. عیبی ندارد از “محصولی” انتقاد کنید اما خون شهدا محصولی جز “جمهوری اسلامی” ندارد. جمهوری اسلامی نباشد اولین کار دشمن پایین کشیدن نام پدر شما از بالای کوی و برزن است. پدر شما این افتخار را داشت که شهید راه ولایت فقیه باشد، پس شما خودتان را برای سران فتنه هلاک نکنید. نه، این نامه را من می گذارم به پای تربیت یافته یونسی، نه دختر باکری. فرزند شهید آنقدر زیرک و رند هست که اجاره ندهد گلویش را به فریاد دشمن. انتقاد از ضعفهای دولت و حتی بخشهایی از بدنه حاکمیت، حق مسلم خانواده های شهداست اما چوب حراج زدن بر محصول خون شهدا آنهم با عنوان “فرزند شهید” از هیچ کس پذیرفته نیست. راستی، اگر خروش بر منافقین، خشونت طلبی است ما این کار را از همت و باکری و متوسلیان یاد گرفته ایم. اگر “بسیجی واقعی همت بود و باکری”، فرزند شهید واقعی را من امروز در بهشت زهرا دیدم. من امروز دیدم فرزند شهید محمد صادقی را که می گفت: “اتفاقا فرزند شهید واقعی من هستم که مثل پدرم بسیجی هستم و با باتوم کوبیدم بر سر آشوبگران عاشورا”. من امروز دو شهید18 ساله دیدم در بهشت زهرا. پدر شهید محسن شادفر به من گفت: “جواب بده این نامه ها را. خانواده شهدا ما هستیم که مثل مرد پای خون فرزندانمان ایستاده ایم. دو سه خانواده شهید به چه حقی از جانب همه ما حرف می زنند؟ ما کجا به ایشان این نمایندگی را دادیم. تو را به خدا قسم، قلم دستت هست، بنویس این حرفها را. ما همه مان عاشق خامنه ای هستیم و پسر 18ساله ام اگر باز هم زنده شود، قربانی اش می کنم در راه ولایت فقیه”.

    سنگ نوشته دو شهید 18 ساله، یکی شهید 8سال دفاع مقدس و دیگری شهید8ماه دفاع مقدس؛

    بسم رب الشهداء و الصدیقین. بسیجی شهید محسن شادفر. فرزند محمد ابراهیم. ولادت: 1343شهادت:61/2/10محل شهادت: عملیات بیت المقدس. فرزند عزیز خفته در خاک، ای همچو فرشته طاهر و پاک؛ سر در ره میهنت نهادی، ای مایه افتخار و شادی. قطعه 26 ردیف 59 شماره 44

    السلام علیک یا اباعبدالله. سلام بر تربت پاک پسرم. بسیجی شهید حسین غلام کبیری. فرزند حسن. ولادت: 70/9/8 شهادت88/3/25 من حسینم که شهید ره جانان شده ام، من فدایی ره مکتب و قرآن شده ام؛ به دلم آرزوی کرببلا بود و لیک، آرزو بر دل و مهمان شهیدان شده ام. قطعه 55، 24مکرر، شماره3



  • کلمات کلیدی :
  • روزی یکی از دوستانم اشاره ای کرد به مقدمه صفار هرندی بر کتاب “نه ده” و تعریف ایشان از من و نیز اشاره ای کرد به آمار بازدید کننده های “قطعه26″ و بعد گفت: دمت گرم، خوب حال مهدی محمدی را گرفتی.

    مخم سوت کشید. دلنوشتهای من محصول خواندن یادداشت روزهای تحلیلی مهدی در کیهان است. مهدی با اینکه 28 سال بیشتر ندارد اما مثل 280ساله ها تحلیل می کند مسائل سیاسی را. مهدی یک سال از من کوچکتر است اما در درک اخبار و ارائه تحلیلهای درست، بی رقیب بلکه بی نظیر است. شاید قلم مهدی زمخت و سخت باشد اما تحلیلهای سیاسی اش زیبا و پر از ظراوت است. نمی دانم آیا تا به حال جایی از مهدی محمدی تقدیر شده یا نه. من اگر جای مسئولان جمهوری اسلامی بودم برای مهدی محمدی که دبیر گروه سیاسی روزنامه کیهان و کارشناس برجسته مسائل سیاسی به ویژه مسائل هسته ای است محافظ می گذاشتم. یعنی محافظان شیخ را می گفتم؛ به جای این پیر بی خبر از همه جا، مراقبت کنند از جان مهدی. مهدی کلا شاید 60و یا 70کیلو وزن داشته باشد اما مغزش را با کامیون باید کشید. من و مهدی محمدی و صادق غفرانی و کامران نجف زاده شکست بخوریم، شکست همه مان است و موفق شویم، موفقیت همه مان. من افتخار می کنم که کار کامران عزیز بالا گرفته و از موفقیت دوستانم بسیار خوشحال می شوم. افتخار می کنم که “برنا” را تکان داد صادق. افتخار می کنم به مهدی محمدی که روزگاری او را “فیلسوف کوچک صفحه مدرسه” خطابش می کردیم. افتخار می کنم که پرونده هسته ای کشور بدون تحلیل مهدی قطعا چیزهای بزرگی کم دارد. من اگر قلمم زیباست جز این نیست که تحلیلهای مهدی را به صورت دلی و با لحنی ملایم و همه فهم بیان می کنم. خوب است همین جا یاد کنم از محمد ایمانی که هنوز هم یادداشتهای روز کیهان او برای نوشته های من حکم استاد دارد. تفسیر به روز نهج البلاغه است مقاله های ایمانی. اما همه ما شاگرد کوچک دو استاد بزرگ هستیم: حاج حسینین؛ شریعتمداری و صفار هرندی. لذت بخش ترین دقایق عمرم لحظاتی است که “گفت و شنود” کیهان را می خوانم و لذت می برم از قلم مدیر مسئول کیهان. مدعی هستم که اگر شریعتمداری نبود و اگر کیهان نبود چیزی به نام “جبهه اصولگرایی” به وجود نمی آمد. ما باید قدردان بزرگان خود باشیم. اگر نبود سخنرانی های صفار هرندی در این و آن دانشگاه، امروز این همه جوانان عزیز ما بصیرت نمی یافتند. خوشحالم که صفار، نه استاد روزنامه نگاری، که معلم عمرم بوده است. این همه را ننوشتم که خود را لوس کرده باشم پیش کسی. ما باید بدانیم هر گلی بویی دارد. مهدی شاید قلم من را نداشته باشد اما قلم من آنجایی شکوفا می شود که دو ساعت تحلیل مهدی محمدی را گوش کند. مهدی مصداق بارز رویشهای انقلاب اسلامی است. جوانی که اتفاقا با همه اطلاعات ناب و منحصر به فردش عاشق پر و پا قرص حاج احمد متوسلیان است. این را از آن رو گفتم که عده ای از دوستان انتقاد می کردند که چرا مهدی بیگانه با جبهه و جنگ است. من دیده ام اشک های مهدی را در تحریریه کیهان وقتی برایش تعریف می کردم از حاج احمد متوسلیان. از این پس هر از گاهی زنده می کنم یاد یکی از دوستان خوبم را و در یکی دو متن بعدی برایتان از “احسان محمد حسنی” خواهم نوشت که من مرده پرست نیستم. من دوست دارم مهدی محمدی تا وقتی زنده است از او حمایت و تعریف کنم. من همین جا سپاس می گویم دو خانم را که در صفحه مدرسه کیهان بسیار کمکم کردند؛ خانم ها پوریامین و ناصری. متشکرم از دو جانباز عزیز؛ رحمانی و ساقی که این قلم قد نمی کشید الا به وجود این اساتید. متشکرم از آزاده عزیز “بهداد” که روزگاری در کیهان برای یک خط نوشته های من دو ساعت وقت می گذاشت و معایب قلمم را به من گوشزد می کرد. از ناصر بهرامی راد، از تقی دژاکام و … و البته از بانوی زحمت کش و کوشای صفحه تاریخی مدرسه سرکار خانم گالیا توانگر.



  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی