سفارش تبلیغ
صبا ویژن







به خمینی بگویید بیاید. اینجا چیزی که زیاد است دست و بازوی رزمندگان شهید است. گرم کن بازار بوسه را ای روح خدا. دستی تکان بده برای تابوت ها. عمار ها برگشته اند. بروید بیت رهبری خامنه ای را صدا کنید. بیت رهبری خانه ای است که پلاکش بر گردن همین شهداست. بروید به خامنه ای بگویید عمار ها برگشته اند و شنیدند “این عمار” را. مالک اشتر علی همین شهدا هستند و عمار همین سردار هور است. راه دوری نروید. چشم من روشن! زیباتر از صد دانه یاقوت، همین ?? تابوت شهدا است که با حساب تابوت “علی هاشمی” می شود ?? تابوت. همت مضاعف را از بچه های تفحص باید یاد گرفت که باز هم شانه ما را آشنا کردند با تابوت یاران. گفت: چه غریبانه رفتند از این خانه.

چشم دوخته ام به پهلوی سوخته ات ای شهید گمنام بین در و دیوار تابوت. فاطمیه جبهه ها یادش بخیر. تنگ شده بود دل خیابان انقلاب برایت ای شهید. می بینی! از مجسمه میدان انقلاب خبری نیست. این روز ها بازار مجسمه دزدی گرم است و شهرداری در روز روشن دزدید مجسمه میدان انقلاب را. مجسمه که سهل است، با اینها باشد حاضرند داوطلیانه خود انقلاب را هم به سرقت ببرند. امام را به موزه بسپارند و یاد تو را به بنیاد باد. دیر آمدی برادر و ندیدی آشوب عاشورا را در همین خیابان انقلاب. برادر شهیدم! کربلا خون می خواست که تو دادی اما این روزها ارئه بلیط نشانه شخصیت ما شده است و در زیرزمین مترو چشم آسمانی ها را دور دیده اند و به ما یاد می دهند چگونه ریش خود را بتراشیم با همان تیغی که گلوی حسین را برید.

چه خوب شد آمدی برادر! دیر کرده بودی، زلزله، برج موسسه تنظیم را آوار کرده بود روی سر حسینیه جماران و علی مطهری حق را به گسل بی بی سی می داد و “صدرا” را می فروخت به سروش و ملاصدرا را به ملای بی سواد و ملانصرالدین را به مایکل لدین و ملای رومی را به جرج سوروس. اگر ریشه محکم تو در خاک کوچه بنی انقلاب نبود ماجراها داشتیم ما با ریشتر این زلزله نرم.

چه خوب شد آمدی برادر! شانه هایم تنگ شده بود برای تابوت تو که درون حجم کوچکش ? تکه استخوان نیست، مساحت کل کشور است.

چه خوب شد آمدی برادر! نمایشگاه در مصلی نیست، درون تابوت توست و کتابی که من می خواهم تهیه کنم از “نشر خون” است که نسخه اش خطی است. خط میخی نیست. در این خط و خطوط سیاسی نیست. خط امام است و فقط یک صفحه دارد که همان وصیت نامه تو است. این روزها در مصلی همه جور کتابی خوانده می شود الا نماز. این روزها در مصلی به جای نماز کتاب راه های رسیدن به خدا را می خوانند و از طریق یوگا می خواهند آدم آهنی ربانی درست کنند اما راه رسیدن به خدا نماز شبی بود که تو در سنگر می خواندی و ذکری بود که تو در قنوت می گفتی و دعایی بود که تو در سجده زمزمه می کردی و تبسمی بود که تو بر لب می نشاندی. لبخند بزن دلاور که گریه سهم ما است. تا “معراج” راهی نیست. بهشت جاودان مأوای شما، خیابان بهشت از آن ما. تو در بهشت شهردارت مهدی باکری است و شهردار ما در بهشت دارد قالی می بافد برای تبلیغات جهنمی مترو: راه های بستن روسری. راه های خوردن بستنی. راه های سرسره بازی روی خون شهدا. راه های جام زهر دادن به امام. راه های پر کردن شکم از لقمه حرام و فروختن ندای فریب به ندای هل من معین حسین. چشمت ای برادر روز بد نبیند. ما دیدیم. کجا؟ در همین خیابان انقلاب. شمر این بار به جای عبای شریح از زیر عبای شیخ بیرون آمد و آتش زد خیمه عباس را. آتش زد که زد! آقای معاون اول، در مراسم شب چهل پدر وزیر اصلا ببوس دست شیخ را. بگذار ما ملت سر کار باشیم آقای آملی. الکی برای خودت حکم جلب صادر کن. آن گور به گوری فراری را ول کن، اگر مردی همین گور به گوری را بگیر. نه، تو هم این کاره نیستی. این کاره “علی” بود و علی شما دارد پرسه در مه می زند و یکی به نعل و یکی به میخ می زند و علی ما دارد فریاد می زند “این عمار”؟!

چه خوب شد آمدی برادر! من دارم راه می روم در مجاورت تابوت تو و نگاه می کنم به انتهای خیابان فلسطین و انتظار طلوع ماه را می کشم. حتم دارم الان دل ماه اینجاست و فقط کافی است روضه عباس بخوانیم تا خورشید هم در خیابان انقلاب، آفتابی شود. تا معراج راهی نیست و تا ظهور، شهیدی که به خواب مادرش آمده بود می گفت: اندکی صبر، سحر نزدیک است. با مهدی من هم خواهم آمد اما ظهور به عمر تو قد نمی دهد مادر. راستی مادرم! ما اینجا دستمان خیلی باز است، چرا از ما چیزی نمی خواهی؟

گریه کن مادر های های حق داری. این شهیدی که درون تابوت است همرزم پسرت بود در بدر. آن دیگری الان گمنام است روزگاری برای خود اسم و آوازه ای داشت. خانه و کاشانه ای داشت. مادری داشت. نه، خدا را قسم می دهم به هیچ شهیدی گمنام نگویید. اینها هر کدام برای خود کسی بوده اند. گمنام ما هستیم که مرده ایم و هیچ کس برایمان فاتحه نمی خواند. آنکه امروز روی دوش ما است گمنام نیست. نام دارد. نام خانوادگی دارد. پدر و مادری دارد که هنوز چشم به راه برگشتن او هستند. به مفقودالاثر، جاویدالاثر بگوییم چه فرقی می کند برای مادری که ?? سال چشم به زنگ خانه دوخته است؟ معنای انتظار را باید از مادر شهید والفجر مقدماتی پرسید. ما چه می فهمیم دلتنگی غروب آدینه را.

چه خوب شد آمدی برادر! حالا دیگر انتظار به سر آمده است و مادرت حتی نیازی نبود خون بدهد تا پزشکان مطمئن شوند که تو دی.ان.آی استخوانت نسبتی دارد نزدیک با گلبول سفید یک مادر ?? ساله. بوی تابوت را مدتها بود شنیده بود. حتم داشت می آیی ولو با چند تکه استخوان و یک پلاک و من حتم دارم نیم دیگر خواب مادرت هم تعبیر می شود و مهدی می آید اما مادرت می گوید: کاش من هم بودم وقتی مهدی می آید.

چه خوب شد آمدی برادر! غروب آدینه است و تو به معراج رسیده ای و قطار انتظار افتاده روی ریل ظهور. ما منتظریم تا در واپسین ایستگاه تاریخ، نور را مضاعف کنیم و ببینیم بیعت ماه را با خورشید و بگرییم همراه با مادرت چون ابر در بهاران؛ کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی؛ کجایید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی.

والسلام.



  • کلمات کلیدی :
  • آمده‌ای از جای دور ای سردار هور و از تو فقط چهار تکه استخوان باقی مانده است و پلاکی که زنگ زده زنجیرش اما نشانی خانه ماست. دست می‌کنم در تابوتت و می‌بینم مساحت کل کشورم را. دست می‌کشم بر پرچم مقدس جمهوری اسلامی و می‌بینم که بوی گلاب گرفته است. بو می‌کنم پیکرت را و می‌بینم که عطر کربلا سالم مانده است و می‌بینم که تو هم «هاشمی» هستی اما نامت «علی» خالص است. می‌گذارم تابوت تو را بر دوش که از غصه نجاتم داد وقت سحر و می‌خوانم دعای عهد.

    آمده‌ای سردار از جای دور،‌شاید از کرخه نور و از تو فقط عشق باقی مانده است. رفته بودی انتقام سیلی زهرا بگیری با دو دست بریده که بیرون آمده بود از آستین تو. حالا جزیره شده جزیی از کوچه بنی‌هاشم و هور همان مهریه بی‌بی است و تو یکی از برادران «عباس»ی و چشم‌هایت بارانی است مثل نگاه مادر ماه.

    آمده‌ای سردار از جای دور و علمداری کردی بی‌دست و نشانمان دادی راه را با قطرات خونی که هنوز دارد می‌جوشد و می‌بینی که اینجا خیابان انقلاب اسلامی است اما از مجسمه میدان انقلاب خبری نیست و می‌گردی در کوچه‌های شهر و پیدا می‌کنی خانه ساده امام را. افسوس که نیست تا بوسه زند بر دست و بازویت و غبطه خورد از چهره نورانی تو.

    آمده‌ای سردار از جای دور و نشسته‌ای درون تابوت که جنس چوبش از همان «شجره طیبه» است و عصای ماه از تنه همین درخت است و تو همان «عمار» هستی که آقا سراغ‌تان را از خدا می‌گرفت. روشن باد چشم مولای ما، که برگشتند عمارها. عمار، آن شهید گمنامی است که حتی پلاک ندارد اما تابوت خالی‌اش ملاک راه ماست؛ که سبکبار باید بود برای پرواز. عمار، آن شهیدی است که ?? سال با شقایق‌ها همنشین بود در خاک فکه و جز «سربند یازهرا» هیچ از او باقی‌نمانده است.

    آمده‌ای از جای دور ای سردار هور و من سپرده‌ام به شانه‌هایم که هوای تابوت تو را داشته باشند. قدم می‌زنم در مجاورت تابوت تو و هشتاد و اشک تابوت دیگر که جملگی بوی یاقوت می‌دهد. دست می‌کشم بر پرچم ? رنگ کشورم و بوسه می‌زنم بر این «الله» مقدس که حک شده بر قلبت و می‌شنوم که صدای قلب تو لبیک به ندای حسین است و می‌بینم که نگاه چشم تو خیره شده به افق انتظار. اذان می‌گویم با حنجره خودم ولی با همان لحن بلال و وضو می‌سازم با همان آب هور و می‌نشینم کنار تو به نماز آدینه و بعد در سلام نماز، درود می‌فرستم به ? تکه استخوان تو و با زنجیر پلاکت، محاسبه می‌کنم تسبیحات حضرت فاطمه را و آنگاه، تو ای سردار، تشییع می‌کنی پیکر مرا روی دوشت که «مرده» من هستم و تو زنده‌ای و شانه‌هایت، نشانه‌های خداست و نوید می‌دهد که هر انتظاری، عاقبت روزی سرخواهد رسید. تو از خاک فکه بیرون آمدی، پس از آسمان مکه هم، مردی فرود خواهد آمد که از تبار گریه‌های زهراست و به کف‌العباس بازمی‌گردد نسل دست‌هایش.

    آمده‌ای سردار از جای دور و بو می‌کنم درون تابوت تو را و بوی عود می‌شنوم. با تو می‌آیم تا «معراج» و دستم را به تو می‌دهم تا مرا با خود همسایه کنی در خانه‌ای که دیوار به دیوار بیت‌الاحزان است. سر می‌گذارم روی سینه‌ات و زار می‌گریم از این روزگار بی‌تویی. جست‌وجو می‌کنم خورشید را از دل زلال تو و لبخند می‌زنم به طلوع. می‌نشینم در معراج کنارت و از تو می‌پرسم: انتظار کی سر خواهد رسید؟

    و تو پاسخ می‌دهی: «الیس الصبح بقریب؟!»

    آمده‌ای از جای دور ای سردار هور … و نور هم قرار است از جای دوری بیاید. حرف ماه این است: «اَینَ خورشید؟»



  • کلمات کلیدی :
  • دست هایت ...!»
    89/2/23 1:35 ع

    بیا عباس بنشین کنارم می خواهم برایت روضه مادر بخوانم. مادرت فاطمه
    کلابیه تا چند روز دیگر به شهادت خواهد رسید. فاطمیه بی فاطمه کلابیه لطفی
    ندارد. دیگر شهیده راه ولایت مادر توست؛ علم که از دست تو افتاد پهلوی
    مادرت شکست. باورش نمی شد. او تو را شیر بچه حیدر کرار پرورش داده بود و
    وقتی بچه بودی به قد و بالایت نگاه می کرد و برایت اسفند دود می کرد که چه
    پهلوانی.
    دست هایت، دست هایت را در دست می گرفت و گاهی دور از چشم حسنین بوسه ای نثار دستان تو می کرد.
    دست
    هایت، دست هایت را گاهی می گذاشت در دست حسین و به تو می گفت: حق نداری
    حسین را برادر صدا کنی. حسین مولای توست و فرقش با تو این است که تو فرزند
    منی اما حسین پسر فاطمه است.
    دست هایت، دست هایت را گاهی به زینب
    نشان می داد و خواهرت زینب لذت می برد که برادرش چنین دستان پر توانی
    دارد. زینب در دلش می گفت: با این دو دست رعنا عاشورا غمی نیست.
    دست هایت، دست هایت را گاه به علی نشان می داد و اشک مولا را در می آورد.
    دست هایت، دست هایت، دست هایت...
    نه،
    ام البنین باورش نمی شد علم از دست تو بیافتد. کار کرده بود روی این دست
    ها از همان بچگی و به دستانت علم می داد بزرگتر از قد رشیدت و تو علم را
    می چرخاندی در آسمان و جوانان بنی هاشم به افتخارت صلوات می فرستادند.
    گاهی می نشست کنار خانه علی و از دور قد و بالایت را نگاه می کرد و می دید که شانه هایت سر به آسمان ساییده اند.
    بیا عباس بنشین کنارم می خواهم برایت روضه مادر بخوانم. قبرستان بقیع بهشت زهراست و قبر مادرت فاطمه کلابیه بی چراغ است.
    بال
    یاکریم را بسته اند و نمی گذارند دور مزار مادرت پرواز کند. از حرم خبری
    نیست. اینجا اشک را ممنوع کرده اند. روضه را هم. باید از دور فاتحه
    بخوانیم. همان کاری که مادرت با "کف العباس" می کرد.
    دست هایت، غصه این دو دست بریده هنوز برای ام البنین تازگی دارد؛ یعنی خدا چکار دارد با دستهایت؟!
                                                                   ***
    برایت لباس دوخته بود؛ به آستین که رسید فهمید قطیع الیمین شده ای. این پیرهن الان بر تن امام زمان است ...  

  • کلمات کلیدی :
  • 'نه ده' تقدیم شما»
    89/2/18 12:51 ص

    گرفته ام دستم و دارم
    ورقش می زنم. چه خوش دست شده است و چه زیبا چاپ شده تصویر کودکی های من در
    کنار بابا اکبر. جلدش قرمز خوش رنگی است که به سرخی می زند. نامش "نه ده"
    است و ??? صفحه شرح عاشقی است. آمدم از زنجان به نمایشگاه سر ساعت ولی
    برای مذاکره با بچه های ارشاد باید دو ساعتی گپ می زدم. به دو سه جمله
    کتاب ایراد دارند و امشب قرار است به من بگویند که اگر دیدم حق با
    آنها است چرا اصرار بر باطل و اگر دیدم حق با من است چانه خواهم زد و خیلی
    زود "نه ده" را به دست شما هم خواهم رساند. ساعت آخر نمایشگاه آمدم ردیف
    ?? که مرا یاد قطعه ?? انداخت و شرمنده عزیزانی شدم که آمدند و رفتند و
    توفیق نشد زیارت شان. در دو متن آخر این وبلاگ دیدم که به غرور افتاده این
    قلم، هر چند حرفش حق باشد. نقد دوستان را خواندم که از غرور بیمم دادند و
    حالا می بینم که آینه روی مرا راست بنموده است. خود می شکنم و اعتراف می
    کنم گاهی تند می روم اگر چه در دلم هیچ نیست. با ارشاد تا فردا تمام خواهم
    کرد ماجرای این چند جمله را و "نه ده" را به دست شما هم خواهم رساند. نمی
    دانم اول بار چه کسی مرا "داداش حسین بچه بسیجی ها" خطاب کرد اما چقدر پز
    می دهم که شما مرا برادر خود می خوانید. اثبات برادری ام کتاب "نه ده"
    است. پس مرا سهیم کنید در ارث دعایتان. راستی که چه خوش دست شده این کتاب.
    تقدیم تان باد در تقویم روزگار که این تاخیر شاید تقدیر خدا باشد.
    خواهمتان گفت چه روزی. دیرتر نیست از یکی دو روز دیگر. باید کمی آرام و
    منظم باشم. از فردا خواهم نوشت ستون روزخند وطن امروز را و نیز در کیهان،
    خبر گزاری چیزنا را. دلم تنگ شده برای دل نوشت های طولانی. به زودی یک
    صفحه تمام با شما حرف خواهم زد از سوم خرداد و خرمشهر که خدا آزادش
    کرد. خدایا! آزادم کن از هوای نفس که بد قفسی است و برگردان بالهایم را که
    دنیا وبال گردنم شده و گرفته از من رخصت پرواز را. من باید برگردم روی
    ریل تکلیف تا تریلی ?? چرخ نتیجه، له نکند استخوان وظیفه ام را.
        ***

    الان با دوستان خوبم در ارشاد مذاکره تلفنی داشتیم و
    مشکل کتاب به لطف همه این عزیزان حل شد. فردا عصر به احتمال فراوان کتاب
    "نه ده" را می توانید از غرفه مرکز اسناد تهیه کنید. با سپاس از دوستان
    خوبم در مرکز اسناد و شخص روح الله حسینیان و نیز جوان پای کار این مجموعه
    برادر خوبم مهدی رمضانی که با همت مضاعف خود کتاب را فردا به دست شما می
    رساند. نیز ممنونم از برادرانم در ارشاد که حتی مشغله نمایشگاه نیز مانع
    تلاش ایشان برای اعطای مجوز کتاب نشد. دوستان بسیاری دوندگی کردند و بی
    خوابی کشیدند که از همه شان صمیمانه سپاس گزارم. همچنین از کارگردان متعهد
    سینمای کشورمان آقای ابوالقاسم طالبی ممنونم که اول بار ایشان انتشارات
    مرکز اسناد را برای چاپ کتاب به من پیشنهاد کرد و امروز نیز به نمایشگاه
    آمد و در باز کردن این گره به همه ما کمک کرد.




  • کلمات کلیدی :
  • سخنی با دوستان»
    89/2/16 10:19 ع

    با تشکر از همه دوستان که همیشه مرا شرمنده محبت خود
    کرده اید. درباره کتاب "نه ده" باید بگویم بر خلاف وعده دروغی که مسئول
    غرفه مرکز اسناد به شما داده این کتاب آماده است و فقط منتظر مجوز ارشاد
    است. مدیر انتشارات این مرکز که به شدت به ایشان ارادت دارم قول
    داده بودند کتاب حتما جمعه صبح به نمایشگاه می رسد اما ظاهرا زور دوستان
    بر خلاف لاف قبلی که می زدند به ارشاد نرسیده و یا ...

     کتاب "نه ده" شانش اجل از انتظار بیشتر از این کشیدن
    برای گرفتن مجوز ارشاد است؛ نه  برای اینکه من نویسنده این کتاب بوده ام،
    برای این که این اثر در خط مقدم حمایت از ولایت نوشته شده است. این کتاب
    یا فردا به نمایشگاه می رسد یا نه، اگر رسید که هیچ در غیر این صورت وزارت
    ارشاد دولت عدالت محور را از رونمایی این کتاب در دوره کنونی محروم خواهم 
    کرد و به حضرات ارشاد عرض می کنم شما برای مجوز دادن به کتاب داداش حسین
    بچه بسیجی ها علاوه بر اینکه دیگر صلاحیت و لیاقت نخواهید داشت، وقت هم
    نخواهید داشت. سانسور کتاب "نه ده" ولو در حد یک کلمه، سانسور تقدیر
    مادران شهید داده از من است و هرگز زیر بار این خفت نخواهم رفت.

    مرکز اسناد هم اگر تا فردا کتاب را به نمایشگاه
    نرساند، بداند اجازه انتشار این کتاب را دیگر به دوستان نخواهم داد. پس
    مسئولان غرفه وعده دیگری به مردم ندهند.

    در نهایت عارضم که برای زیارت شما فردا عصر حتما به
    نمایشگاه خواهم آمد. چه کتاب در بیاید چه نیاید و اگر کتاب درنیاید لوح
    تقدیر وزیر ارشاد از خودم را جلوی چشم مردم به مسئولین نمایشگاه پس خواهم
    داد تا جلوی حاکمیت دوگانه در وزارتخانه ارشاد شاید با این کار گرفته شود.

    کوچک شما؛ داداش حسین بچه بسیجی ها

    سخنی با وزارت ارشاد و مرکز اسناد

    حاکمیت در جمهوری اسلامی دوگانه نیست اما ظاهرا در
    وزارت ارشاد وزیری که مراسم ختم پدرش را به روبوسی با سران فتنه بدل می
    کند، حاکمیت دوگانه است؛ مایه بسی تاسف است که وزارت ارشاد از طرفی بنده
    را به خاطر نوشته هایم بعد از فتنه مورد تقدیر قرار می دهد و مرا به عنوان
    نویسنده برتر سال معرفی می کند و از دیگر سو به کتاب "نه ده" که مجموعه ای
    از همین دل نوشته هاست مجوز نشر نمی دهد! و باید عالم و آدم منت شان را
    بکشند. از همه عزیزان عاجزانه می خواهم که دیگر رایزنی ها را متوقف کنند.
    اگر تا فردا کتاب "نه ده" به نمایشگاه رسید که هیچ و الا با سپاس از
    انتشارات مرکز اسناد عطای در آوردن کتاب را به لقایش خواهم بخشید. آوینی
    یک چیز می دانست که می گفت: در جمهوری اسلامی همه آزادند الا حزب اللهی ها.

    والسلام. داداش حسین بچه بسیجی ها.





  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی